شریعتی ، مهدویت؟ انتظار؟ فلسفه تاریخ؟ - بخش اول

شاید اگر بالبداهه بپرسند که: "بزرگترین فرایند انقلاب تئوریک شریعتی کدام است؟ در این تردید نباید کرد که:

تو بگو این ناطقه جو می کند  /  تا به قرن بعد خود آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن نو آورد  /  لیک گفت سالفان یاری کند
در نیابد حال پخته هیچ خام  /  پس سخن کوتاه باید والسلام
گر ز دریا آب را بیرون کنی  /  بی عوض آن بحر را هامون کنی
بیگه است ارنه بگویم حال را  /  مدخل اعواض را و ابدال را
کان عوضها و آن بدلها بحر را  /  از کجا آید زبعد خرجها
صد هزاران جانور زو میخورند  /  ابرها هم از برونش می برند
باز دریا آن عوضها می کشد  /  از کجا دانند اصحاب رشد
مثنوی - دفتر سوم سطر 2140 به بعد

 

 

بزرگترین فرایند انقلاب تئوریک شریعتی انقلاب در تئوری مهدویت و استحاله آن به تئوری انتظار و فلسفه تاریخ می باشد برای درک عظمت این فرایند انقلاب تئوریک شریعتی باید ابتدا به جایگاه تئوریک اصل مهدویت و فونکسیون این اصل در تاریخ گذشته هزار ساله شیعه آگاه گردیم که چگونه اصل مهدویت در کنار اصل ولایت و اصل عاشورا در طول هزار ساله گذشته تاریخ شیعه بعنوان دستگاه تئوریک اسلام دگماتیسم و اسلام فقاهتی و اسلام عوامانه و تشیع صفوی و تشیع حوزه و روحانیت مطرح بوده است و توسط این مثلث تئوریک بوده که نظام مطلقه فقاهتی حاکم در طول 30 سال گذشته تاریخ ایران بر سرنوشت تاریخی توده های ما تاخته اند و این مثلث تئوریک بعنوان خط سرخ نظام فقاهتی حاکم مطرح می باشند که کوچکترین بر خورد با این سه اصل آنچنانکه در جریان کتاب شهید جاوید صالحی نجف آبادی د ر سالهای قبل از انقلاب دیدیم از نفی توحید و نفی نبوت و نفی معاد برایشان حساستر می باشد حتی اگر این نقد و برخورد از طرف هم صنفان خود از درون خود حوزه صورت گرفته باشد تا چه رسد به بیرون حوزه باشد چرا که اسلام دگماتیسم و شیعه صفوی به نیکی به این حقیقت واقف گشته است که بی توحید و بی نبوت و بی معاد دستگاه تئوکراسی او می تواند بر گرده توده های شیعه که جاده صاف کن حاکمیت مطلقه ولایتی آنها می باشد دوام و استقرار پیدا کند اما بی مهدویت و بی ولایت و بی عاشورا هرگز حتی برای یک لحظه هم امکان حیاتش وجود ندارد و بخاطر این حقیقت بود که دستگاه اسلام دگماتیسم و تشیع صفوی در طول چهار ساله حرکت ارشاد ( از 48 تا 51 ) بیش از هر زمانی احساس خطر کرد و تا کنون گرچه نزدیک به چهل سال است که از سونامی چهار ساله آگاهی بخش ارشاد شریعتی می گذرد ولی یک لحظه از احساس خطر اسلام دگماتیسم و شیعه صفوی نسبت به این سونامی کم نشده و از قیام مرتضی مطهری بزرگ پاسدار اسلام فقاهتی و اسلام دگماتیسم بر علیه شریعتی تا این تاریخ روز بروز بر هجمه غاسق واقف افزوده تر می گردد و توسط نفاثات فی العقد پیوسته خویش حتی بر استخوان پوسیده شریعتی هم رحم نمی کنند و رحم نخواهند و تا زمانیکه این دستگاه حیات سیاسی یا حیات فقهی و ... حیات و حرکت و جنبش دارد رحم نخواهند کرد چراکه شریعتی گرانیگاه و نقطه ثقل نظام تئوریک این نظام منجمد و گذشته گرا را به هجمه گرفته است البته این حقیقت را می پذیریم که علامه محمد اقبال لاهوری قبل از شریعتی در کتاب تجدید بنای فکر دینی در اسلام خود و بخصوص در مقاله روح فرهنگ و تمدن اسلامی دو اصل ولایت و اصل مهدویت را به چالش تئوریک گرفته و آن را دچار تحول تئوریک خود کرده است اما آنچه می توانیم در اینجا بعنوان تفاوت انقلاب تئوریک شریعتی با تحول مترقیانه تئوریک علامه محمد اقبال لاهوری مطرح کنیم عبارت است از:

  1. علامه اقبال لاهوری با یک متدلوژی لائی با دو اصل ولایت و مهدویت برخورد می کند در صورتیکه شریعتی با متدلوژی الائی با این اصول برخورد می کند بعبارت دیگر علامه اقبال زمانیکه در این کتاب اصل مهدویت را نفی می کند اصل آزادی فکر را جایگزین آن می سازد که این خود دلالت بر بی آلترناتیوی تئوریک علامه اقبال می کند در صورتیکه شریعتی با نفی اصل مهدویت اصل انتظار و فلسفه تاریخ شیعه را جایگزین آن می سازد که اصلی بمراتب فربه تر از اصل مهدویت می باشد در ثانی در رابطه با اصل ولایت گرچه اقبال لاهوری اصل ولایت را مختص پیامبر می داند و با مرگ محمد از نظر او آنچنانکه نبوت ختم می شود ولایت محمد نیز پایان پیدا می کند و بعد از محمد هیچ کس حق ندارد ادعای ولایت کند چراکه از نظر علامه اقبال ولایت عبارت است از تکیه بر تجربه شخصی توسط پیامبر بجای ارائه استدلال و دلیل عقلی از طرف محمد می باشد توضیح آنکه از نظر اقبال لاهوری  علت اینکه مردم باید تجربه شخصی محمد که در لوای وحی مطرح می شد بدون هیچ گونه دلیلی و استدلالی از محمد بپذیرند و به آن ایمان بیاورند فقط آن است که محمد توانسته است توسط تکیه بر اصل ولایت تجربه شخصی خود را یک امر الهی بداند که این امر الهی نیاز بدلیل و استدلال ندارد و معتقد گردد که غیر از او کس دیگری را یارای چنین تجربه ائی نمی باشد و با مرگ او تا ابد توان انجام این گونه تجربه از بشر صلب می گردد این تعریفی است که علامه اقبال از ولایت می کند و معتقد است که بدلیل اینکه بعد از محمد عقل و اندیشه بشر در کنار وحی وارد کارزار گردیده است لذا دیگر با جایگزین شدن عقل بجای ولایت دوران ولایت با مرگ محمد همراه با نبوت خاتمه پیدا کرده است و آنچنانکه با مرگ محمد نبوت پایان می یابد ولایت نیز پایان پیدا می کند و بعد از محمد هیچ کس حق ندارد بگوید بدلیل اینکه من این امر تجربه کرده ام بر دیگران واجب است که تجربه من را از دین و یا از فقه و یا از عرفان و یا از فلسفه و ... بدون دلیل و استدلال بعنوان یک تکلیف بپذیرید بلکه بالعکس بعد از مرگ محمد هر کس اگر خواست تجربه خود را از دین یا از قرآن و یا از فقه و یا از فلسفه و یا از کلام و یا از عرفان و ... مطرح کند باید آن تجربه را همراه با دلیل و استدلال بر مردم عرضه کند تا دیگران پس از بر خورد با استدلال او در رابطه با تجربه اش آزاد به پذیرفتن یا نپذیرفتن تجربه شخصی او در عرصه های مختلف علمی یا فلسفی و یا عرفانی و یا فقهی و ... غیره باشند و بدین ترتیب است که از نظرگاه علامه اقبال لاهوری با مرگ محمد عقل و استدلال جایگزین ولایت گردید و باز بدین دلیل است که از نظرگاه اقبال محمد بین دو دنیای قدیم و جدید قرار گرفته است چراکه از یکطرف محمد مسلح به وحی بود که از جنس دنیای قدیم می باشد و از طرف دیگر محمد سر پل انتقال از وحی به خرد و استدلال و عقل و اندیشه و آگاهی می باشد که از این بابت از جنس دنیای جدید می باشد.
  2. برخورد علامه اقبال لاهوری با دو اصل ولایت و مهدویت در یک واکنش نقدی اشینگلری به تمدن اسلامی می باشد که او تمدن اسلامی را از جنس تمدن مجوسی ارزیابی می کند که نافی خرد و اندیشه و عقل و استدلال و اختیار و انتخاب و اراده مردم می باشد و بر جبر و بی اختیاری انسان تکیه دارد و لذا علامه اقبال لاهوری توسط تبین اینکه دو اصل مهدویت و ولایت که نفی کننده خرد و استدلال و عقل می باشد در جامعه فعلی مسلمان جائی ندارد و تنها خرد و اندیشه و عقل و دلیل و استدلال و اختیار و انتخاب است که دارای ارزش می باشد می خواهد به تکذیب و نفی ادعای اشینگلر بپردازد در صورتیکه بر خورد شریعتی با سه اصل مهدویت و عاشورا و ولایت بر پایه استراتژی خودآگاهی بخش او استوار می باشد که توسط آن می خواهد فوندانسیون های اسلام دگماتیسم و تشیع فقاهتی را استحاله انقلابی بکند البته شریعتی این استراتژی را آنچنانکه در کنفرانسهای فاطمه و فاطمه است و یا در کتاب فاطمه فاطمه است بصورت تفصیلی تبیین علمی می نماید از پیامبر اسلام اقتباس کرده است چراکه آنچنانکه خود شریعتی در آن کتاب و کنفرانس ها می گوید پیامبر اسلام جهت تحول جامعه بدوی مکه که اسیر سنتهای قومی و طبقاتی و ... قرار داشت نه دست به رفرم زد و نه دست به انقلاب چراکه جامعه جاهلیت آن زمان پذیرای تحول فوری نبود بلکه بالعکس تنها یک تحول زیر بنائی تدریجی می توانست جامعه بدوی مکه را توسط محمد دچار تحول کند برای اینکار محمد قالبهای اعتقادی مردم که به آن ایمان داشتند گرفت و محتوای آنها را از اعتقادات جاهلی خالی کرد و با اندیشه های توحیدی خودش پر کرد مثل غسل جنابت یا حج و یا سنت ماههای حرام که عرب جاهلی جنگ کردن در آن ماهها را حرام می دانست و غیره ... بدین ترتیب بود که محمد انقلاب تئوریک خود را در جامعه بدوی جاهلیت عربی آن زمان پیش می برد شریعتی با تاسی از این استراتژی محمد از همین استراتژی محمد جهت انجام انقلاب تئوریک خود در جامعه مذهبی و معتقد به تشیع و تسلیم تکلیف روحانیت فقاهتی و ... ایران بهره جست به این ترتیب که جهت انقلاب تئوریک و استراتژی آگاهی بخش خود مستقیم مقوله های فربه اعتقادی توده ها که عامل به گل نشستن آنها شده بود به چالش نگرفت چرا که معتقد بود در برابر چنین برخوردی بر پایه دیالکتیک سوردل توده ها بیشتر به آنها اعتقاد پیدا می کنند آنچنانکه که این روانشناسی اجتماعی ما در جریان نهضت چریکی بعد از سی خرداد سال 60 به نیکی دیدیم که چگونه با ترور ابژکتیو و سوبژکتیو جریان حاکم بر اندیشه و ایمان و سرنوشت مردم توده ها بیشتر به آنها اعتقاد و ایمان پیدا می کردند و بطرف عقب باز می گشتند و دو دستی به آن اعتقادات سوبژکتیو و ابژکتیو خود می چسبیدند و حاضر به رها کردن آن نمی شدند و همین امر رمز شکست نهضت چریکی ایران بعد از 30 خرداد سال 60 بود در صورتیکه شریعتی بر عکس نظرگاه این نهضت چریکی از همان اوان شروع نهضت چریکی در دهه 40 معتقد بود که تنها راه متحول کردن جامعه ایرانی نهضت خودآگاهی بخش سازمان گرایانه حزبی می باشد نه نهضت چریکی چراکه از نظر شریعتی " اینها را نباید از مردم گرفت مردم را باید از اینها بگیریم اگر مردم را از اینها گرفتین در آن زمان اینها خود می میرند " در این رابطه بود که شریعتی جهت مادّیت بخشیدن به این استراتژی خودآگاهی بخش خود ابتدا مقوله های فربه دستگاه ساز و شرک پر ور ارتجاع را به چالش گرفت که در راس همه اینها سه مقوله مرد افکن مهدویت و عاشورا و ولایت قرار داشت که آنچنانکه فوقاً هم مطرح کردیم دستگاه جمود ساز و سکون پرور و گذشته گرای ارتجاع جهت تبین حاکمیت خود بر گرده توده ها بر پایه این سه اصل قرار داشت در این رابطه بود که شریعتی در نخستین هجمه تئوریک خود کوشید که با این سه مقوله مرد افکن دسته و پنجه تئوریک بیافکند و لذا استراتژی که جهت این برخورد تئوریک خود در پیش گرفت همان استراتژی محمد بود یعنی بجای اینکه برخورد انقلابی توسط تحول و نفی مطلق و فوری آنها بکند و مانند اقبال لاهوری به نفی مطلق تئوری مهدویت و یا ولایت در زمان بعد از پیامبر بپردازد کوشید قالب این مقوله های فربه را توسط اندیشه توحید ساز و توحید پرور پر کند و به این ترتیب بود که انتظار و فلسفه تاریخ از دل اندیشه مهدویت اسلام دگماتیسم زایش کرد.
  3. شریعتی آنچنانکه در کنفرانس از کجا آغاز کنیم و یا چه باید کرد می گوید از مردم اسیر سنت و گرفتار استبداد و استثمار و استحمار ایران شده بود که به استراتژی آگاهی بخش خود در کادر انقلاب تئوریک در کانتکس استراتژی محمد رسید در صورتیکه علامه محمد اقبال لاهوری از کانال دفاع از تمدن اسلامی در برابر هجمه اشپینگلر به مقابله با این اصول پرداخت.
  4. از آنجائیکه انگیزه اقبال در تئوریزه کردن اصول دوگانه ولایت و مهدویت نجات آنها از تحریفات برای مقابله کردن با نقد مغرب زمین از این اصول بود لذا در کادر همان نقد برای نقد باقی ماند در صورتیکه برعکس اقبال شریعتی جهت تحول و استحاله جامعه شیعی گرفتار سنت شده ایران به این خاکریزهای دست پیدا کرد و تحول انقلاب تئوریک این اصول سه گانه بعنوان استراتژیک ترین کار خود دانست.
  5. در رابطه با آیتم عاشورا به سبب اینکه اقبال اهل تسنن بوده است و جامعه اهل تسنن از مشکلی که جامعه شیعه در این رابطه دارد برخوردار نمی باشد لذا اقبال در برخورد با امام حسین آنچنانکه سلف او مولانا هم بهمین حد قناعت کرده فقط به یک سلسله تعریف قناعت کرده و دیگر در این رابطه به آسیب شناسی نپرداخته است اما شریعتی برعکس اقبال گرچه ادامه دهنده حرکت آگاهی بخش اقبال می باشد ولی بیش از هر چیز آنچه که شریعتی در رابطه با استراتژی حرکت خود به آن توجه داشت این موضوع بود که اولا او یک شیعه است در ثانی یک ایرانی است در ثالث یک جهان سومی و مشرق زمینی می باشد لذا در این راستا بود که شریعتی بر عکس اقبال از شیعه آغاز کرد و جامعه ایرانی را یک جامعه مذهبی تحلیل کرد و تغییر و تحول جامعه ایران را در گرو تحول مذهبی و آنهم تحول شیعه تبین نمود.

ادامه دارد