سوره قدر تبیین کننده رسالت فردی و اجتماعی پیشگام – بخش اول

 

رسالت پیشگام: از آن جائی که رسالت عمده پیشگام آن چنان که ژان ژاک روسو می‌گوید: "به مردم راه نشان ندهید دیدن بیاموزید خود راه را خواهند رفت" تحول سوبژکتیو توده‌ها بر پایه تحول در نگاه آن‌ها جهت به وجود آوردن:

  1. استحاله یا تحول یا ارتقاء باورهای تاریخی و مذهبی و سنتی خود
  2. خودآگاهی نسبت به اراده و پتانسیل درونی خود
  3. خودآگاهی نسبت به احساسات و عواطف انسانی - اجتماعی و تاریخی خود

بر پایه این تحول سه گانه درونی توده است که انقلاب سوبژکتیوی در یک جامعه در شرایط مختلف تاریخی - زمانی - جغرافیائی آن جامعه تحقق پیدا می‌کند و با تحقق این انقلاب سوبژکتیوی در خودآگاهی توده‌های یک جامعه است که توده‌ها دارای نگاه و دید جدید می‌گردند:

تو طوبی ما و قامت یار / دید هر کس به قدر همت اوست - حافظ

و با شکل گیری و پیدایش نگاه جدید در توده‌های یک جامعه است که باعث می‌شود توده‌های آن جامعه صاحب یک عینک جدیدی گردند و با عینک قبلی خود وداع کنند چراکه هر کس بر پایه نوع عینکی بر روی چشمان او قرارداد جهان و جامعه و انسان و تاریخ را مشاهده می‌کند و تا زمانی که این عینک قرار گرفته بر روی چشمان او عوض نشود امکان تحول در نگاه و دید او وجود نخواهد داشت. تنها تعریفی علمی که می‌توانیم برای جهان بینی مطرح کنیم اینکه جهان بینی عبارت است از نوع نگاه و دید انسان به جهان و جامعه و تاریخ و انسان و طبیعی است که این تعریف از جهان بینی با جهان شناسی دارای مرزبندی کلی می‌باشد. چراکه جهان شناسی عبارت از کسب دانستنی‌های جهان به عبارت دیگر با جهان شناسی ما صاحب دانستنی‌ها و دانائی‏ها به جهان می‌شویم. در صورتی که با جهان بینی ما صاحب دانستنی‌ها و دانائی‏ها نمی‌شویم بلکه به جای دانائی، دیدن می‌آموزیم و به جای دانستنی‌ها، ما روش و متدلوژی شناخت و نگاه کردن فرا می‌گیریم با تغییر در نگاه و دیدن و شناخت دانائی و دانستنی‌ها حاصل می‌شود در صورتی که عکس این قضیه صادق نیست. یعنی ما با دانائی و دانستنی‌ها صاحب دیدن و نگاه نمی‌شویم. کاری که شمس تبریزی با مولانا جلال الدین بلخی کرد این نبود که بنشیند برای مولانا کلاس جهان شناسی و آموزش دانائی‏ها بگذارد تا توسط آن تحول سوبژکتیوی در مولانا به وجود آورد. بلکه بالعکس شمس تنها کاری که با مولانا کرد این بود که عینک و نگاه و متدلوژی شناخت مولانا را عوض کرد . با تعویض این نگاه و عینک و شناخت و دیدن مولانا بود که دانستنی‌ها به صورت انفجار سوبژکتیوی در صورت یک اقیانوس لایتنهی در وجود مولانا شروع به جوشش کرد. مولانا قبل از برخورد با شمس بیش از شمس دانستن‌های جهان شناسانه داشت چراکه هم مفتی بود و هم صاحب کرسی تدریس بود در صورتی که شمس از تمامی این امکانات بی بهره بود. ولی شمس تبریزی تنها از یک موهبت برخوردار بود که مولانا آن را نداشت و آن موهبت دیدن و نگاه کردن بود و همین موهبت یا آتش خدائی پرومته بود که وقتی به صورت یک جنین توسط شمس تبریزی در وجود مولانا قرار گرفت مولانا دچار یک انفجار سوبژکتیوی گردید که با این انقلاب مولانا زمان و زمین را تسخیر کرد و حتی آینده را به تسخیر خود در آورد آن چنان که خود در این رابطه می‌گوید و خودش به خودش دلداری می‌دهد که:

مثنوی صفحه 507 سطر 2575 به بعد

تو بگو این ناطقه جو می‌کند  /  تا به قرنی بعد خود ابی رسد
گرچه هر قرنی سخن نو آورد  /  لیک گفت سالفان یاری کند

پس شمس تبریزی جهان شناسی مولانا را عوض نکرد. جهان بینی مولانا را عوض کرد یعنی نگاه مولانا به جهان را تغییر داد. با تغییر نگاه به جهان مولانا یا به عبارت دیگر با تغییر عینک بر روی چشمان مولانا و تغییر در دیدن مولانا جهان شناسی مولانا و دانستنی‌های مولانا دچار تحول قرار گرفت. آن چنان که مولانا در 35 هزار بیت دیوان شمس و مثنوی فقط و فقط یک بار از مکانیزم ایجاد تحول شمس در باب خود یاد می‌کند و آن هم به صورت یک دیالوگ کلامی جهت عوام فهم کردن آن نه به صورت صیرورت اپیستمولوژیکی یا وجودی آن چنان که بوده است که برای ما غیر قابل فهم خواهد بود آنجا که می‌گوید:

دیوان شمس غزل شماره 1393 صفحه 539

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم  /  دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا  /  زهره شیرست مرا زهره تابنده شدم
گفت (شمس تبریزی به من گفت) که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای  /  رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای  /  افتم و سرمست شدم وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ائی  /  پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی  /  گول شدم هول شدم و زهمه بر کنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی  /  جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راه بری  /  شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال پری من پر و بالت ندهم  /  در هوس بال و پرش بی پرو و پر کنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو  /  زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن  /  گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید توی سایه گه بید منم  /  چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد بشکافت دلم  /  اطلس نو یافت دلم دشمن این ژنده شدم

 

حال برای اینکه عظمت این تجربه باطنی بزرگ بشریت را یکبار دیگر فهم کنیم بهتر است که یکبار به جای آنکه غزل از آغاز آن که مولانا مرده بود و مولانا گریه بوده و... شروع کنیم این بار از انتهای غزل به آغاز غزل بر می‌گردیم و آن اینکه با این سوال بیت آخر غزل را شروع کنیم که چه شد که مولانای مرده و گریان و کور با یک انفجار سوبژکتیوی بدل به مولانای:

تابش جان یافت دلم و اشد بشکافت دلم  /  اطلس نو یافت دلم دشمن این ژنده شدم

شد در یک کلام آنچه شمس تبریزی در بستر یک تجربه سوبژکتیوی بزرگ‌ترین انفجار سوبژکتیوی تاریخ بشریت در وجود مولانا جلال الدین رومی به وجود آورد و با آن مولانای مفتی و زمین گیر و مدرس به سر قافله سالار کاروان وجود بدل کرد، عبارت بود از تغییر در نگاه و دیدن و شناختند و اندیشیدن مولانا آن چنان که مولانا خودش را بعد از این انفجار عظیم در غزل شماره 1397 صفحه 542 دیوان شمس سطر ششم به بعد اینچنین تعریف می‌کند:

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم  /  گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه  /  ور بنهی پا بنهم هرچه بیابم شکنم
پرکاهم در مصاف تیز باد  /  خود ندانم در کجا خواهم فتاد
پیش چوگان‌های حکم کن و فکان  /  می‌دوم اندر مکان و لا مکان
گر بلالم گر هلالم می‌دوم  /  مقتدا بر آفتابت می‌شوم
سجاده نشین با وقاری بودم  /  بازیچه کودکان کویم کردی

و باز مولانا در جای دیگر در رابطه با فونکسیون این انفجار عظیم سوبژکتیوی خود در کتاب مثنوی صفحه 558 از سطر 3620 به بعد چنین می‌گوید:

چون دوم بار آدمی زاده به زاد  /  پای خود بر فرق علت‌ها نهاد
علت اولی نباشد دین او  /  علت جزوی ندارد کین او
می‌پرد چون آفتاب اندر افق  /  با عروس صدق و صفوت بر تتق
به لک بیرون از افق وز چرخ‌ها  /  بی مکان باشد چو ارواح و نهی
بیگه است ارنه بگویم حال را  /  مدخل اعواض را و ابدال را
کان عوض‌ها و آن بدل‌ها بحر را  /  از کجا آید زبعد خرج‌ها
صد هزاران جانور زو می‌خورند  /  ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوض‌ها می‌کشد  /  از کجا دانند اصحاب رشد

البته این انفجار سوبژکتیو تجربه درونی در نگاه و دیدن و شناختن و جهان بینی نه فقط مختص مولانا و شمس بوده است و نه از آن‌ها شروع شده و نه با آن‌ها تمام گشته است. بلکه این یک قانون کلی و عام وجود است که کسانیکه می‌خواهند صیرورت کنند و در جای خود نایستند و دائم حیاتی در تکامل و شدن داشته باشند، شرط اول قدم این است که نگاه خود را عوض کنند. آن چنان که بودا در شش قرن قبل از میلاد با اولین برخورد با پدیده‌های مرگ و بیماری و پیری بر خود بر آشوبید و انفجاری تاریخی در نگاه خود به وجود آورد که فونکسیون این انفجار بشریت را در شاهراه جدید تاریخی خویش قرارداد. یا سنائی و غزالی و ابراهیم ادهم و... توسط این انقلاب عظیم سوبژکتیوی گرفتار یک تحول بزرگ تجربه وجودی کرد. یا آن چنان که این انفجار سوبژکتیوی برای حافظ روی داد و شمس دین محمد را بدل به حافظ همه عصرها و همه نسل‌ها و همه قرن‌ها کرد. بطوریکه خودش در رابطه با این انفجار عظیم سوبژکتیوی خودش می‌گوید:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند  /  و اندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند  /  باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی  /  ان شب قدر که این تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب  /  مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
بعد از این روی من و اینه وصف جمال  /  که در آنجا خبر جلوه ذاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد  /  که بران جور جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد  /  آجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود  /  که زبند غم ایام نجاتم دادند

قرآن انفجار سوبژکتیوی فرد و جامعه که عامل هرگونه تحول ابژکتیوی فردی - اجتماعی - انسانی - طبقاتی و سیاسی می‌باشد قدر می‌نامد و شب قدر از نظرگاه قرآن عبارت است از آن شبی که فرد یا جامعه آبستن انفجار سوبژکتیوی جهت هر گونه تحول ابژکتیوی فردی و اجتماعی و انسانی می‌گردد. بنابراین از نظرگاه قرآن آن چنان که فرد دارای شب قدر می‌باشد جامعه نیز دارای شب قدر نیز هست. چراکه اگر معنای قدر عبارت باشد از: ارزش، اندازه، توانائی، قوه، احترام و... تمامی این معانی بر پایه آن تحول سوبژکتیوی که تعیین کننده تمامی تحولات بعدی ابژکتیوی فردی و اجتماعی می‌باشد حاصل می‌شود. به عبارت دیگر رابطه تحولات سوبژکتیوی نسبت به آن تحولات ابژکتیوی معلول خویش هم معنای اندازه دارد. زیرا حجم و اندازه و ظرفیت تمامی تحولات ابژکتیوی در گرو حجم و اندازه و ظرفیت کسب کرده در مرحله سوبژکتیوی می‌باشد همچنین اگر معنای قدر را قو ه یا پتانسیل بدانیم دارد. چراکه آن چنان که فوقاً مطرح کردیم تحولات ابژکتیوی مرحله فعلت یافته مرحله سوبژکتیوی فردی و اجتماعی می‌باشد و هم معنای توانائی و پتانسیل دارد. چراکه تمامی توان و پتانسیل مرحله ابژکتیوی زائیده مرحله سوبژکتیوی می‌باشد. با درک این جایگاه قدر است که می‌توانیم تعریف تنگاتنگ بین قدر و تحولات سوبژکتیوی در فرد و اجتماع تبین نمائیم. چراکه با این مضمون تبیین شده از رابطه انسان و جامعه با فونکسیون سوبژکتیو فردی و اجتماعی تنها تعریفی که مرحله سوبژکتیو فردی و اجتماعی می‌تواند به خود بگیرد عبارت است از اینکه فونکسیون مرحله سوبژکتیو در فرد و جامعه عبارت است از مرحله بر آشوبیدن فرد یا جامعه بر خویش . که با این تعریف جدید از تحولات سوبژکتیو فردی و اجتماعی فونکسیون سوبژکتیو در فرد و جامعه دو صورت به خود می‌گیرد:

اول فونکسیون انفسی که عبارت می‌باشد از بر آشوبیدن فردی بر خویش آن چنان که در داستان مولوی، غزالی، بودا، سنائی، ابراهیم خلیل، موسی، عیسی، محمد و... این بر آشوبیدن بر خویش یا فونکسیون انفسی تحول سوبژکتیوی مشاهده کردیم و دیدیم که چگونه این انسان‌های بزرگ در عرصه ساعت‌های تامل و تفکری که در تنهائی های غار حرا در جبل نور سوبژکتیو فردی کردن به یک به اره با یک انفجار درونی بالبداهه به انسان‌های بزرگی بدل گشتند. که گردونه تاریخ انسانیت را تغییر دادند و تا زمانیکه محمد در غار حرا بر خود نیآشوبید پتانسیل هدایت 13 ساله استراتژی مکی خود در راستای وادار ساختن جامعه برای بر آشوبیدن بر خویش پیدا نمی‌کرد. بنابراین از دیدگاه قرآن تنها فرد و نفس نیست که توان بر آشوبیدن بر خویش را دارد مهم‌تر از آن جامعه نیز داری همین توان و پتانسیل نیز می‌باشد. یعنی برای اینکه جامعه دچار یک تحول ابژکتیوی گردد باید ابتدا مانند فرد مرحله سوبژکتیوی یا آشوبیدن بر خویش را تجربه کند و تا این مرحله را طی نکند امکان تحول ابژکتیوی بعدی برای جامعه وجود نخواهد داشت. آن چنان که ما این حقیقت را در رابطه با حرکت محمد در دو مرحله آشوبیدن فردی بر خویش (در حرا) و آشوبیدن جامعه در حرکت 13 ساله مکی بر خویش به نیکی مشاهده کردیم. ماحصل آن که اگر قدر را دلالت بر این مرحله بر آشوبیدن بر خویش معنی کنیم باید آن را به دو مرحله قدر فردی و قدر اجتماعی تقسیم نمائیم در مرحله قدر فردی صحبت در باب بر آشوبیدن فرد بر خویش است آن چنان که فوقاً به اشاره رفت.

اما در مرحله قدر اجتماعی سخن در باب بر آشوبیدن جامعه بر خویش می‌باشد. به عبارت دیگر آن چنان که تا فردی در سایه تامل بر خویش در بستر تجربه وجودی بر خود نیاشوبد امکان تحول و تکامل کیفی برایش وجود نخواهد داشت یک جامعه هم تا زمانی که در بستر سوبژکتیو اجتماعی خویش بر خود نیاشوبد امکان تحول و جهش و تکامل نخواهد داشت. پس در قدر فردی سخن در باب بر آشوبیدن فردی بر خویش است و در قدر اجتماعی سخن در باب بر آشوبیدن جامعه بر خویش می‌باشد. که این دو مرحله بر آشوبیدن فردی و جمعی بر خویش دقیقا تبین کننده همان دو مرحله يغَيرُ مَا به قوم و يغَيرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ می‌باشد که قرآن در آیه 11 - سوره رعد به صورت یک فرمول کلی و یک قانون عام مطرح می‌کند چراکه در این آیه که تبین کننده قانون عام و کلی تحولات سوبژکتیوی و ابژکتیوی در قرآن می‌باشد (...إِنَّ اللَّهَ لَا يغَيرُ مَا به قوم حَتَّى يغَيرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ... - خداوند سرنوشت هیچ قومی و جامعه‌ای و ملتی را تغییر نمی‌دهد مگر اینکه قبل از آن، خود آن قوم تغییر مَا بِأَنْفُسِهِمْ داده باشند به عبارت دیگر از دیدگاه قرآن يغَيرُ مَا به قوم در گرو تغییر مَا بِأَنْفُسِهِمْ می‌باشد یا به عبارت دیگر از نظر گاه قرآن تغییر قومی در گرو تغییر انفسی است) حال با توجه به آن چه که فوقاً در باب تحولات سوبژکتیوی گفته شد تغییر و تحولات سوبژکتیوی بدو صورت فردی و جمعی در دو شکل قدر فردی و قدر جمعی در دو مرحله لیله القدر فردی و لیله القدر جمعی حاصل می‌شود و تحولات ابژکتیوی فردی و اجتماعی در گرو تحولات سوبژکتیوی فردی و جمعی قبلی فرد و جامعه می‌باشد به عبارت دیگر از دیدگاه قرآن تحولات ابژکتیو فردی و جمعی در گرو تحولات سوبژکتیو فردی و جمعی قبلی می‌باشد یعنی تا زمانی که فرد و جامعه در بستر تحولات سوبژکتیوی خود را دچار تغییر و تحول نسازند امکان تحول ابژکتیوی برای آن فرد و جامعه نخواهد بود حال با عنایت به این پیش فرض‌ها و قوانین و اصول عام و کلی می‌پردازیم به تفسیر سوره قدر:

"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ - إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةِ الْقَدْرِ - وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيلَةُ الْقَدْرِ - لَيلَةُ الْقَدْرِ خَيرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ- تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ - سَلَامٌ هِي حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ - سلام هی حتی مطلع الفجر - بنام خداوند رحمان و رحیم – در شب قدر نازل کردیم - و تو چه می‌دانی شب قدر چیست - شب قدر از هزار ماه بهتر است - در این شب ملائکه و روح به اذن پروردگار نازل می‌شوند - این شب تا طلوع فجر رحمت و سلامت است - آیات 1 الی 5 – سوره القدر".

قبل از اینکه به تفسیر این سوره بپردازیم بدواً چند موضوع محوری در باب این سوره مطرح می‌کنیم که عبارت می‌باشند از:

  1. سوره قدر که مشتمل بر پنج آیه می‌باشد از جمله سور مکی است که قطعا در سه سال اول استراتژی مکی محمد نازل شده است.
  2. لیله قدر که موضوع اصلی این سوره می‌باشد یک موضوع ابداعی توسط محمد نمی‌باشد بلکه بالعکس این موضوع از قبل از بعثت محمد در حرکت انبیا ابراهیمی سابقه داشته است.
  3. از آنجائی که در سه سال اول حرکت مکی محمد بجز چند آیه کوتاه قرآنی بر محمد نازل نشده بود لذا ضمیر در انزلناه به پدیده وحی بر می‌گردد (نه به قرآن آن چنان که مفسرین خاص و عام مطرح می‌کنند) که به صورت آتش خودآگاهی بخش پرومته‏ای محمد بر پایه شعار سه ساله قولوا لا اله الا الله تفلحوا در راستای تحول سوبژکتیوی اجتماعی توسط اصل توحید در اشکال مختلف فلسفی و اجتماعی و انسانی و تاریخی آن جامعه مکه را به چالش سوبژکتیوی اجتماعی کشیده است.
  4. با بازگشت ضمیر انزلناه به وحی نه قرآن دیگر داستان لاینحل انزال و تنزیل چهارده قرن گذشته مفسرین پایان پیدا می‌کند چراکه موضوع انزال وحی می‌شود که به صورت دفعی در شکل یک تجربه وجودی بر محمد شروع به باریدن کرد و موضوع تنزیل قرآن می‌باشد که به تدریج در مدت 23 سال بر محمد نازل گردید وحی پراکسیس تجربی محمد است در صورتی که کتاب قرآن شکل جمع آوری شده وحی می‌باشد.
  5. بیان لیل در قرآن آنجائی که سخن از وحی است و قرآن و حرکت سوبژکتیو محمد در مکه دلالت بر شرایط اجتماعی - انسانی - تاریخی حرکت اعم از پراکسیس اکسپریانسی محمد یا قدر فردی و اجتماعی هر انسانی را می‌کند نه دلالت بر پدیده زمان مشخص همچنین بیان کتاب و بیان خود کلمه قرآن در آیات قرآن آن زمانی که این دو ترم به تبیین هم در آیات می‌پردازند به علت این که ما تاکنون این دو نام را هم حمل بر موضوع کرده‌ایم وهم حمل بر شکل لذا باعث سر در گمی مفسرین قرآن در گذشته و حال شده است زیرا قرآن هم مشمول موضوع قرآن یعنی پراکسیس تجربی وحی محمد می‌شود و هم مشمول جمع مدون شده وحی (که البته آن دومی بعد از پیامبر انجام گرفته است) به هر حال یکی از نکات قابل توجه در رابطه با قرآن اینکه هم موضوع قرآن که پدیده وحی می‌باشد و هم شکل جمع آوری شده وحی با کلمه و اسم قرآن مطرح شده است برای روشن شدن این نکته مهم از این به بعد باید توجه داشته باشیم که موضوع قرآن با شکل قرآن متفاوت می‌باشد موضوع قرآن وحی است و وحی همان پراکسیس اکسپریانسی محمد در بستر پراتیک اجتماعی مکی و مدنی می‌باشد. در صورتی که شکل قرآن دلالت بر جمع آوری کتبی یا شفاهی 23 ساله پراکسیس تجربی محمد در عرصه پراتیک اجتماعی که انجام آن در زمان عثمان توسط علی ابن ابی طالب صورت گرفته است می‌کند. پس در زمان نزول وحی یا دوران حیات محمد اصلا قرآن به صورت شکلی مطرح نبوده است چراکه آیات قرآن پس از اعلام از جانب محمد توسط افراد مشخصی که دارای حافظه قوی بودند حفظ می‌شد و سوره بندی و تفکیک آیات همگی اموری بودند که خار ج از چهارچوب پراکسیسی نزول تدریجی وحی توسط محمد یا علی و یا... انجام گرفته است به همین دلیل است که در بسیاری از سور قرآن در یک سوره بعضی آیات مکی هستند و بعضی آیات مدنی و یا این که در بسیاری از سور قرآن موضوعات مطرح شده در یک سوره متنوع می‌باشند و انسجام موضوعی بر آیات این سوره‌ها حاکم نمی‌باشد لذا طرح کتاب و لیل و انزال در آیاتی مثل آیه 2 و3 سوره الدخان که می‌فرماید: وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ - إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ - سوگند به کتاب مبین - ما آن را در لیل مبارک نازل کردیم نباید اولا نام کتاب را حمل بر کل قرآن بکنیم تا توسط آن مجبور بشویم آن چنان که مفسرین خاص و عام در گذشته و حال کرده‌اند انزال را بر نزول دفعی کل قرآن تفسیر کنیم (در صورتی که انزال دلالت بر موضوع قرآن یعنی وحی می‌کند نه شکل جمع آوری وحی) و تنزیل دلالت بر مکانیزم تدریجی نزول آیات قرآن می‌کند همچنین در رابطه با لیل که هم در سوره قدر آمده است و هم در آیه فوق نباید این کلمه یا نام را حمل بر زمان مشخص بکنیم چراکه زمان فی حد ذاته علی السویه است و خوب و بد و مبارک و نامبارک ندارد زمان است چه روز باشد و چه شب چه ساعت شهادت حسین در کربلا باشد چه لحظه تولد یا بعثت محمد تفاوتی به لحاظ زمان بودند نمی‌کند پس ما زمان مبارک و غیر مبارک نداریم این رابطه ما با زمان است که تفاوت می‌کند به همین خاطر است که لیل در رابطه موضوع وحی نباید حمل بر زمان کنیم بلکه اشاره به حرکت و عمل و شرایط اجتماعی - انسانی - تاریخی عامل می‌کند.
  6. آن چنان که فوقاً به اشاره رفت قدر بر عکس آن چه مفسرین می‌گویند نام زمان یا شبی خاص نیست بلکه دلالت بر تحول سوبژکتیوی انسان و جامعه انسانی می‌کند و به همین خاطر است که در هیچ جای قرآن آیه‌ای که بیان کند لیله قدر چه شبی بوده است دیده نمی‌شود و دلیل آن این است که از نظر قرآن قدر نام زمان یا لیل مشخصی نیست، بلکه فونکسیون انسانی اجتماعی ما می‌باشد. بنابراین با این تبیین از قدر دیگر جنگ بین مفسرین که آیا آن چنان که مفسرین شیعه می‌گویند شب قدر شب 23 رمضان است؟ یا آن چنان که مفسرین تسنن می‌گویند شب قدر شب 27 رمضان پایان پیدا می‌کند. هر شبی که تو بر خود بر آشوبی آن شب، شب قدر تو است و هر شبی که جامعه تو بر خویشتن بر آشوبد آن شب، شب قدر جامعه تو است خواه ماه رمضان خواه ماه شعبان زمان، زمان است خوب و بد ندارد توئی که با تامل در خویش و انفجار در درون قدر را می‌آفرینی بنابراین قدر را باید ایجاد کرد قدر هر کس و قدر هر جامعه با قدر دیگری متفاوت می‌باشد قدر پراکسیس است نه نام زمان.

 

ادامه دارد