مبانی تئوریک معرفت – مقوله دوم

اپیستمولوژی یا تئوری شناخت – بخش دوم

آسیب شناسی منطق ارسطوئی یا فلسفه شناخت آینه‏ائی:مثنوی - دفتر پنجم - صفحه 288 از سطر ششم

روی نفس مطمئنه از جسد  /  زخم ناخن‌های فکرت می‌کشد
فکرت بد ناخن پرزخم دان  /  می‌خراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقده اشکال را  /  در حدث کرده است زرین بال را
عقده را به گشاده گیر ای منتهی  /  عقده‏ائی سخت است بر کیسه تهی
در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر /  عقده چند دگر به گشاده گیر
عقده‏ائی کان بر گلوی تواست سخت  /  که ندانی که خسی یا نیکبخت
گر بدانی که شقی یا سعید  / آن بود بهتر زهر فکر عتید
حل این اشکال کن گر آدمی  /  خرج این دم کن اگر صاحب دمی


حد اعیان و عرض دانسته گیر /  حد خود را دان کزان نبود گریز
چون بدانی حد خود زین حد گریز /  تا بیحد در رسی‌ای خاک بیز
عمر در محمول و در موضوع رفت  /  بی بصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر  /  باطل آمد در نتیجه خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی  /  بر قیاس اقترانی قانعی
می فزاید در وسایط فلسفی  /  از دلایل باز بر عکسش صفی
هر که دور اندازتر او دورتر /  وزچنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خودرا زاندیشه بکشت  /  گو به او کاورا سوی گنج است پشت
بیشتر اصحاب جنت ابلهند  /  تا زشر فیلسوفی می‌رهند

 

دفتر اول - مثنوی - صفحه 65 - سطر 16

فلسفی گوید زمعقولات دون  /  عقل از دهلیز می‌ماند برون
فلسفی منکر شود در فکر و ظن  /  گو برو سر را به آن دیوار زن
هرکه را در دل شک و بیجانی است  /  در جهان او فلسفی پنهانی است
می‌نماید اعتقاد او گاه و گاه  /  آن رگ فلسف کند رویش سیاه

1-     در تئوری شناخت آینه‏ائی ارسطوئی آنچنانکه در ابیات فوق مثنوی دیدید، به علت اینکه ذهن انسان یک ذهن منفعل از واقعیت برونی می‌باشد نه یک ذهن اکتیو و فعال، لذا تنها می‌تواند به یک شناخت منفعلانه و ظاهری و روبنائی از واقعیت دست پیدا کند. نه یک شناخت علمی و عمیق و قانون ساز و فرضیه پرور و تئوری آفرین.

2-     در تئوری شناخت آینه‏ائی ارسطوئی از آنجائیکه این تئوری بر بستر منطق قیاسی استوار می‌باشد نمی‌تواند خارج از شناخت حسی به مراحل شناخت علمی و فلسفی دست پیدا کند. من فقد حسا فقد علما

3-     طرح هیولی در فلسفه شناخت ارسطوئی که عبارت است از شی مطلق و پایدار و قوه محض به عنوان یک واقعیت قابل قبول برونی برای ارسطو ناشی از همان ناتوانی شناخت آینه‏ائی در تبیین وجود می‌باشد.

4-     طرح تبیین مکانیکی حرکت و تبیین مکانیکی خداوند بر پایه این حرکت مکانیکی (محرک اولی) از طرف ارسطو ناشی از همان نقصان تئوری فلسفه شناخت آینه‏ائی ارسطو می‌باشد که توسط آن ارسطو کلیه قوانین دیالکتیک وجود را نفی می‌نماید و آن را صورتی سطحی و ظاهری و روبنائی و یک طرفه در هستی می‌داند.


2- ذهن فاهمه‏ائی: مدت 1200 سال گذشت تا با ظهور رنه دکارت فرانسوی در قرن هفدهم میلادی یک انقلاب کپرنیکی در تئوری فلسفه شناخت بشر حاصل گردید (منظور از طرح ‌ترم و اصطلاح انقلاب کپرنیکی در اینجا آنچنانکه بعدا خواهیم دید آن است که آنچنانکه کپرنیک با جابجائی خورشید و زمین در تئوری حرکت بطلمیوسی به جای اینکه ثقل حرکت (آنچنانکه بطلمیوس مطرح می‌کرد) زمین قرار دهد، خورشید را ثقل و سنترال انتخاب کرد و حرکت زمین را تابع حرکت خورشید کرد که این شناخت باعث یک انقلاب بزرگ در نجوم و تثبیت قوانین نجومی گردید. رنه دکارت نیز با جابجائی ابژه و سبژه یا عین و ذهن و کندن یک خندق پر نشدنی بین آن‌ها بزرگترین تحول و انقلاب در تئوری فلسفه شناخت بشر به وجود آورد که اولین نتیجه آن به وقوع پیوستن رنسانس و پیدایش اندیشه‌های بزرگ فلسفه شناخت امثال فرانسیس بیکن و راجرز بیکن و هیوم و لایب نیتس و اسپینوزا و کانت و هگل و هایدگر و... در غرب شد که همگی مولود همین انقلاب کپرنیکی تئوری فلسفه شناخت رنه دکارت بودند). رنه دکارت در کتاب تأملات خود پروسه دست یابی خود به این انقلاب عظیم را اینچنین تبیین می‌نماید: که ابتدا در همه شناخت‏های ذهنی خودم از واقعیت‌های برونی بر پایه ذهن آئینه‏ائی گذشته از خدا گرفته تا پدر و مادر و طبیعت و واقعیت برونی و حتی خودم شک کردم و همه را در زیر ساطور شک فلسفی قرار دادم. تا اینکه به پله و مرحله نهائی شک در خود رسیدم هر چه کردم نتوانستم در این پله شک کنم چرا که ایمان داشتم که توسط این اندیشه و فکر کردن خودم هست که دارم در همه چیز شک می‌کنم. به همین دلیل بود که فوندانسیون و سنگ زیربنای فلسفه شناخت را پیدا کردم و آن این بود که: "می‌اندیشم پس هستم" و همین مبنا و پایه بود که بزرگترین انقلاب کپرنیکی تئوری فلسفه شناخت را به وجود آورد و پارادایم فرآیندهای پروسه فلسفه شناخت را از پارادایم 1200 ساله ذهن آینه‏ائی وارد پارادایم ذهن فاهمه‏ائی کرد که با آن مدرنیته و رنسانس و ماشین و سرمایه داری و پایان حکومت تئوریک فلسفه شناخت ذهن آینه‏ائی ارسطوئی و اسکولاستیک و قرون وسطای اروپا اعلام شد. مثنوی - دفتر دوم - صفحه 83 - سطر 31

ای برادر تو همین اندیشه‏ائی  /  مابقی خود استخوان ریشه‏ائی

 

مثنوی دفتر دوم - چاپ نیکلسون - صفحه 356 - سطر 3378

جان نباشد جز خبر در آزمون  /  هر کرا افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر /  از چه زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک  /  کومنزه شد زحس مشترک

چراکه با این مبنای تئوریک فلسفه شناخت این تغییر و تحولات در تئوری فلسفه شناخت بشر یا اپیستمولوژی انسان به وجود آمد زیرا:

1- بر این مبنا نقش انسان و اندیشه و تفکر یا ذهن اکتیو جايگزين ذهن پاسیف و منفعل و آئینه‏ائی ارسطو شد که برای 1200 سال توسط آن اندیشه بشریت را در کوران رکود خلاقیت در آورده بود.

2- انسان به عنوان یک پدیده متفکر و خلاق و فعال و آفریننده پا به منصه ظهور گذاشت که به عنوان معمار و تغییر دهنده هستی بر پایه اندیشه‌اش متولد گردید.

3- بر پایه تئوری شناخت ذهن آئینه‏ائی ارسطو از آنجائیکه ذهن انسان و در نتیجه خود انسان فقط یک تماشاگر منفعل بود در پارادایم جدید ذهن انسان و خود انسان حالت تماشاگری و یک طرفه و منفعلانه گذشته را رها کرد و وارد بازیگری فعالانه در عرصه ذهنیت فاهمه انسان شد.

4- ذهن فاهمه و فعال پارادایم جدید از حالت ذهن تفسیری گذشته خارج شد و به مرحله ذهن تغییر دهنده واقعیت برونی پا گذاشت و از این مرحله بود که بشر تغییر طبیعت را بر پایه اندیشه خود در دستور کار خود قرار داد و ماشین نخستین مولود این پارادایم بود و به این ترتیب بود که مرحله یا پارادایم یا فرآیند ذهن فاهمه‏ائی یا رئالیسم پیچیده فرا رسید چراکه در پارادایم دکارتی اگرچه ذهن فعال و اکتیو جای ذهن منفعل و پاسیف ارسطوئی قرار گرفت ولی واقعیت برونی یا ابژه نفی نگردید بلکه بین ابژه یا واقعیت برون ذهنی با سبژه یا ذهن انسان توسط دکارت یک خندق پر نشدنی قرارگرفت که این خندق عین و ذهن یا ابژه و سبژه عامل ایجاد پارادایم جدید در تئوری فلسفه شناخت انسان شد البته این تئوری یا دکترین و یا تز رنه دکارت مدت 300 سال توسط فلاسفه بزرگ غرب از هیوم و لایب نیتس هیوم و اسپینوزا گرفته تا کانت و برکلی و شوپنهاور و هگل و مارکس و بالاخره مارتین هایدگر مورد چکش کاری قرار گرفت و سیر تکاملی پیدا کرد که در عرصه پروسه چکش کاری این پارادایم و دکترین و تز فرآیندهای بزرگی که از نظر اهمیت دست کمی از انقلاب تئوریک کپرنیکی رنه دکارت نداشت در عرصه پروسه تاریخی فلسفه شناخت به وجود آمد که از همه مهم‌تر فرآیندهای کانتی و هگلی و هایدگری این پروسه تاریخی می‌باشد.

 

3 - ذهن فاهمه کانتی: تحولات تئوریک کانت در مبانی تئوریک فلسفه شناخت پارادایم ذهن فاهمه‏ائی عبارت اند از:

1 - تئوری تفکیک فنومن و نومن که بر پایه آن آنچنانکه دکارت بین ابژه و سبژه یا عین و ذهن ایجاد خندق پر نشدنی کرد. کانت آلمانی بین فنومن و نومن در عرصه ابژه یا واقعیت ایجاد خندق پر نشدنی کرد. چراکه مطابق این تئوری شناخت واقعیت یا ابژه برای خود قابل درک نیست. آنچه که حواس و عقول آدمی در حال ارتباط با ابژه یا واقعیت خارج از ذهن خود می‌شناسد، جز ظاهر و خواصی از واقعیت‌ها نمی‌باشد به همین دلیل بود که کانت برای اولین بار در عرصه شناخت یا اپیستمولوژی (که عبارت می‌باشد از فهم جهان توسط انسان) و موضوع آن که آنتولوژی می‌باشد (که عبارت است از خود واقعیت موضوع خارج ذهن) در عرصه تئوری فلسفه شناخت خندق عین و ذهن یا ابژه و سبژه دکارتی را به عرصه آنتولوژی کشانید و معتقد گردید که انسان فقط بر فنومن‏ها می‌تواند شناخت پیدا کند نه بر نومن‏ها که جوهر و ذات وجود می‌باشد از نظر کانت فقط ما می‌توانیم بر فنومن‏های جهان خارج شناخت پیدا کنیم امکان شناخت بر نومن‏های واقعیت خارج برای ما وجود ندارد.

2 – بر پایه این خندق پر نشدنی بین نومن و فنومن در عرصه ابژه و آنتولوژی کانت بود که یک تئوری دیگر در فلسفه شناخت متولد گردید به نام تئوری شیئی برای خود و شیئی برای ما، که این هم یک خندق پر نشدنی دیگری بود که توسط کانت در تئوری شناخت انسان کنده شد. مثنوی - دفتر سوم - چاپ نیکلسون - صفحه 616 - سطر4775

کاشکی هستی زبانی داشتی  /  تا زهستان پردها برداشتی
هرچه گوئی ای دم هستی از آن  /  پرده دیگر براو بستی بدان
آفت ادارک آن حال است و قال  /  خون به خون شستن محال است و محال

مثنوی - دفتر سوم - صفحه 157 - از سطر 14

پیل اندر خانه تاریک بود  /  عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی  /  اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود  /  اندر آن تاریکش کف می به سود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد  /  گفت همچون ناو دانستش نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید  /  آن بر او چون باد بیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش به سود  /  گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست  /  گفت خود این پیل چون تختی بده است
همچنین هریک به جزوی چون رسید  /  فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید
از نظر گه گفتشان بد مختلف  /  آن یکی دالش لقب داد آن الف
در کف هر یک اگر شمعی بدی  /  اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دست است و بس  /  نیست کف را بر همه آن دسترس

 

3 - علم انسان یا شناخت انسان از نظر کانت تنها بر عوارض اشیاء تعلق می‌گیرد نه بر ذات اشیاء چون مبداء علم ما حس است و حس فقط عوارض را درک می‌کند. مثنوی - دفتر چهارم - صفحه 269 - سطر 22

عقل جزئی همچو برق است و درخش  /  در درخشی کی توان شد سوی رخش
برق عقل ما برای گریه است  /  تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل رنجور آردش سوی طبیب  /  لیک نبود در دوا عقلش مصیب
راند دیوان را حق از مرصاد خویش  /  عقل جزئی را زاستبداد خویش

 

4 - حادثات یا ابژه که به شناخت در می‌آیند موادی دارند و صوری و مواد حادثات همان احساسات ابژه توسط حواس آدمی می‌باشد. یعنی تاثیراتی که از بیرون به ذهن ما می‌رسند که این جزئی از شناخت آدمی می‌باشد بیشتر شناخت آدمی بخش صور حادثات می‌باشد که شامل زمان و مکان و علیّت و اخلاق و شناخت خداوند می‌باشد که از طریق ذهن فعال آدمی انسان صاحب آن می‌شود که این جزء علوم غیر اکتسابی و قبلی آدمی می‌باشد.

 

مثنوی - دفتر اول - صفحه 39 - از سطر 10

قطره علم است اندر جان من  /  وارهانش از هوی وز خاک تن
پیش از آن کاین خاک‌ها خسفش کند  /  پیش از آن کاین بادها نشفش کند

 

مثنوی - دفتر اول - صفحه 157 - از سطر 15 به بعد

رفتن این آب فوق آسیاست  /  رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند  /  آبرا در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست  /  ورنه خود آن آبرا جوئی جداست
می‌رود بی بانگ و بی تکرارها  /  تحت‌ها الانهار تا گلزارها
ای خدا جانرا تو بنما آن مقام  /  که در و بیحرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم  /  سوی عرصه دور پهنای عدم
عرصه‏ائی بس با گشاد و با فضا  /  وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ‌تر آمد خیالات از عدم  /  زآن سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ‌تر بود از خیال  /  زآن شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان آب و رنگ  /  تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ
علت تنگیست ترکیب و عدد  /  جانب ترکیب حسها می‌کشد
زآن سوی حس عالم توحید دان  /  گر یکی خواهی بدان جانب بران

 

5 - علم بر ابژه یا واقعیات آنچنانکه ذهن آینه‏ائی ارسطوئی می‌گفت به این وجه نیست که ادراک ما بر حقایق امور منطبق شود. بلکه امور بر ادراک ما منطبق می‌شوند و شناخت ما از ابژه آن قسم است که ذهن ما اقتضا می‌کند.

6 - اینکه شناخت ما از امور در واقع و نفس الامر چه هستند نمی‌دانیم. زیرا که ذهن ما برای دریافت امور، قالب‏هائی دارد که امور را در آن قالب‌ها می‌ریزد و معلومات ما قالب گیری‏هائی است که ذهن از امور کرده است و این کیفیت در ادراک ما چاره‏ائی ندارد و همین است که هست خواه درست باشد خواه نادرست انسان امور را آنچنانکه که ذهنش می‌سازد درک می‌کند و قسم دیگر شناخت برای انسان میسر نیست.

7 - عقل مطلق می‌تواند به شناخت مطلق حقایق نائل گردد و شناخت انسان یک امر نسبی است که تنها آن بخش از شناخت انسان که شناخت به فنومن‏ها می‌باشد و توسط تجربه و تعقل حاصل می‌شود کلیت و عمومیت دارد و همه جائی و همه وقتی است و برای همه یکسان می‌باشد حق است.

8 - ذهن انسان از اموری است که برتر از حس است نمی‌تواند شناخت حاصل نماید و خانه ذهن انسان برای اموری که برتر از حس می‌باشند روزنه‏ائی ندارد و شناخت آن از طریق ذهن فقط جنبه انتزاعی دارد که ذهن انجام می‌دهد.

 

ادامه دارد