مبانی تئوریک معرفت – مقوله دوم
اپیستمولوژی یا تئوری شناخت – بخش سوم
4- ذهن دیالکتیکی هگل: بعد از کانت نوبت به هگل رسید هگل در عرصه معرفت شناسی و اپیستمولوژی (فهم جهان توسط انسان) و آنتولوژی (واقعیت جهان آنچنانکه هست) آنچنان انقلابی ایجاد کرد که بی شباهت به انقلاب کپرنیکی دکارت - کانت نبود چراکه او توانست با این انقلاب منطقی اپیستمولوژیک خود در عرصه منطق و لوژیک ذهن دیالکتیک را جانشین ذهن آینهائی ارسطوئی و ذهن فاهمه کانتی کند و در بستر آنتولوژیک یا وجود شناسی وجود دینامیک و دیالکتیک را جانشین جهان مکانیکی ارسطو و یا وجود دوآلسیم کانتی بنماید و لباس مونیستی همراه با تکامل دیالکتیکی بر تن هستی حتی ایده مطلق و خود خداوند بکند. کلا هگل فلسفه و اپیستمولوژی خود را از نقد اندیشه کانت آغاز کرد. بدین ترتیب که هگل در نقد تفکیک وجود به فنومن و نومن کانت و اینکه از نظر کانت شناخت ما تنها به فنومنها تعلق میگیرد نه نومنها، هگل اولا اعلام کرد برعکس دیدگاه کانت نومنها قابل شناخت هستند در ثانی نومن و فنومن صورتهائی از حرکت دیالکتیکی وجود میباشند اصول معرفت شناسی ذهن دیالکتیکی یا مبانی تئوریک ذهن دیالکتیکی هگل عبارتند از:
1- هر چه واقع است عقلی است و هر چه معقول است واقع است و همه اشکال یک وجود هستند که خود وجود مراحل تطوری ایده است بنابراین در عرصه اپیستمولوژی آنچنانکه کانت مطرح میکرد ما با دو ساحت روبرو نیستیم (نومن غیر قابل شناخت و فنومن قابل شناخت) بلکه یک ساحت بیشتر نمیباشد که آن ساحت همان ساحت ایده یا معقول یا واقع و وجود میباشیم که نسبت به مراحل تطوری آن به صورت یک حقیقت مشککه آنچنان که میرفندرسکی و ملاصدرا میگفتند به صورت وجود عینی و وجود ذهنی وجود ابژکتیو و وجود سوبژکتیو مادّیت مییابند.
مثنوی - دفتر دوم - صفحه 94- سطر 9
این جهان یک فکرتست از عقل کل / عقل کل شاهست و صورتها رسل
کل عالم صورت عقل کل است / اوست بابای هر آنک اهل قل است
تا چه عالمهاست در سودای عقل / تا چه با پهناست این دریای عقل
عقل بی پایان بود عقل بشر / بحر را غواص باید ای پسر
عقل پنهانست و ظاهر عالمی / صورت ما موج یا از وی نمی
2- در اپیستمولوژی، عقل برتر از فهم است و ذهن انسان پس از فهم تعقل میکند در مرحله فهم به اصول ارسطوئی مثل اصل این همانی و این نهانی و اصل امتناع جمع نقیضین عمل میکند. اما در مرحله عقل تمامی این اصول مکانیکی منطق ارسطوئی نفی میگردد چراکه عقل به آنجا میرسد که در هستی در عین هست نیستی وجود دارد و در نیستی هستی وجود دارد و جمع تناقض امکان پذیر میشود و تا زمانی هستی و نیستی جمع نگردد وجود تحقق پیدا نمیکند. در ذهن دیالکتیکی هم مکانیزم به همین ترتیب است هر مفهومی در مرحله عقل باید با نقیض خود جمع گردد تا معنی حاصل شود و شناخت تحقق پیدا کند یعنی ابتدا تز حاصل میشود در همان حال آنتی تز در وجود او شکل میگیرد و از ترکیب این دو فرآیند است که سنتز حاصل میشود. این روش سه پایهائی تز و آنتی تز و سنتز قاعدهای است که هگل در استخراج همه مقولات بلکه در سیر همه موجودات عمومیت میدهد. هگل در این سلوک عقلی اپیستمولوژیک خود جمع نقیضین یا اصل اجتماع نقیضین را نه تنها ممتنع نمیداند بلکه آنچنان که در طبیعت است در ذهن و اپیستمولوژی واجب میداند.
شیخ محمود شبستری - گلشن راز
جهان کل است و در هر طرفه العین / عدم گردد و لا یبقی زمانین
دگر باره شود پیدا جهانی / به هر لحظه زمین و آسمانی
بهر جزئی زکل کان نیست گردد / کل اندر دم زامکان نیست گردد
مولوی - دیوان شمس - صفحه 212- غزل 362 - سطر 7
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر / نو شدن حالها رفتن این کهنهها
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو / هر نفس اندیشه نو نو خوشی و نو عناست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک / میرود و میرسد نو نو این از کجا است
نو زکجا میرسد کهنه کجا میرود / گر نه ورای نظر عالم بی منتها ست
مثنوی - دفتر سوم - صفحه 199- سطر 37
از جمادی مردم نامی شدم / وز نما مردم زحیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم / پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر / تا بر ارم از ملائک بال و پر
وزملک هم بایدم جستن ز جو / کل شیئی هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم / آنچه اندر وهم نایید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون / گویدم انا الیه راجعون
که زضدها ضدها آید پدید / در سویدا رو شنائی آفرید
در عدم هست ای برادر چون بود / ضد اندر ضد چون مکنون بود
ضد اندر ضد پنهان مندرج / آتش اندر آب سوزان مندمج
مثنوی - دفتر اول - صفحه 96 - سطر 12
از عدمها سوی هستی هر زمان / هست یا رب کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم / میروند این کاروانها دم بدم
3- سیر عقل در تعقل معقولات همان سیر وجود است در تکون کائنات، یعنی منطق در واقع فلسفه است و منطق و اپیستمولوژی بیان اصولی است که عقل در تعقل معقولات و موجودات از آنها پیروی میکند پس آن اصول دیالکتیک یا اصول عقلی را اگر در عالم طبیعت جریان دهیم فلسفه طبیعت بدست میاید و اگر در ذهن ساری و جاری کنیم منطق و اپیستمولوژی میباشد به عبارت دیگر عرصه اصول دیالکتیک هم ذهن است (اپیستمولوژی) و هم عین است (آنتولوژی).
ماحصل اینکه آنچه تاکنون گفتیم مبانی تئوریک معرفت شناسی یا اپیستمولوژی تبیین فهم جهان توسط انسان میکند که از آنجائیکه فهم جهان توسط انسان توسط دستگاه ذهن انسان صورت میگیرد از این لحاظ از آنجائیکه خود انسان یک پدیده تاریخی میباشد، در نتیجه ذهن انسان یک مقوله تاریخی میباشد. که این امر در تبیین اپیستمولوژی سه فرآیند مختلف تاریخی برای موضوع اپیستمولوژی انسان تبیین مینماید. چراکه از زمانی که انسان به صورت کلاسیک شروع به اندیشیدن کرده است موضوع اپیستمولوژی به صورت یک مقوله موضوعی در دستور کار خود قرار داده است. که حاصل این امر آن شده که از پنج قرن قبل از میلاد تاریخ تبیین اپیستمولوژی انسان در دستور کار انسان قرار گیرد که بنیانگذاران آن سقراطیون و در راس آنها افلاطون و ارسطو میباشد. که نخستین تئوری شناخت انسان بر پایه ذهن آینهائی مطرح کردند که حاصل آن این بود که ذهن انسان مانند آینه عمل میکند که مکانیزم طبیعی آن انعکاس عین یا واقعیت برون در ذهن میباشد. اما این اعتقاد اپیستمولوژی یا تبیین معرفت شناسی انسان از آنجائیکه تعیین کننده زیر بنای جهان بینی انسان میباشد همراه با فونکسیونیهائی بود که عبارتند از:
1- تبدیل انسان اکتیو تاریخی و اجتماعی و طبیعی به انسان پاسیف یا انسان تبعی توضیح آنکه بر پایه تبیین معرفت شناسی ذهن آینهائی ارسطوئی از آنجائیکه در شناخت ذهن آینهائی ارسطوئی آنچه اصالت دارد واقعیت برونی میباشد و معرفت انسان یا انسان یا ذهن انسان فقط کارش انعکاسی واقعیت میباشد؛ لذا خود انسان در این رابطه دارای نقش فعالی در شناخت نمیباشد و همین نقش انفعالی انسان در عرصه شناخت انسان را در عرصه طبیعت و اجتماع و تاریخ منفعل ساخته بود و به این خاطر است که زمانی که می گوئیم منطق ارسطوئی برای دو هزار سال بشریت و حتی جهان اسلام و در راس آنها جامعه بشریت در دوران تاریکی قرار داده بود بر پایه این بینش و نگرش ارسطوئی به مساله اپیستمولوژی و شناخت بود و باز به این خاطر بود که زمانی که در دوران رنسانس بشریت بر پایه ذهن فاهمه یا ذهن اکتیو دکارتی - کانتی به بازشناسی و بازسازی اپیستمولوژی انسانیت پرداختند، نخستین لگد و ضربه خود بر این اپیستمولوژی ارسطوئی زدند. از این مرحله بود که دوران رنسانس غرب آغاز گردید. ولی مصیبت در آنجا نهفته است که درست در این زمانی که غرب دامن و ذهنیت خود را از ذهن آینهائی یا اپیستمولوژی ارسطوئی رها کرد. جهان اسلام و مسلمین با کانالیزه کردن اپیستمولوژی آینهائی ارسطو توسط فلاسفه اسلامی از ابن سینا و ابن رشد گرفته تا طباطبائی و مطهری و حتی خود غزالی در گرداب اپیستمولوژی ارسطوئی به خواب رفته بود. اینجا بود که آن قضاوت تاریخی معلم کبیرمان شریعتی در باب فلاسفه که پفیوزان تاریخ اند برای ما به صورت یک شعار تاریخی در میآید. که آری اگر اقبال که تاریخ فلسفه در ایران خود را که تز دکترای او میباشد با این سوال آغاز میکند که چرا در غرب این همه مکتبهای فلسفی به وجود آمد اما تمام مشربهای فلسفی مشرق زمین و جهان اسلامی فقط در کانتکس دو مشرب ارسطوئی یا مشاعی و افلاطونی یا اشراقی شکل گرفت و در طول 1400 سال عمر فلسفه مسلمانان ما هیچ جریان مستقلی از این دو مشرب ندیدیم و حداکثر ترکیب این دو مکتب بودند؟ همین جا پاسخ خود را مییابد که آنچنانکه فقهای مسلمان در طول 1400 سال تمدن اسلامی را با غلبه سرطانی خود بدل به یک تمدن خشک و پزیتویستی و خشن کردند، فلاسفه اسلامی از آغاز تاکنون اندیشه و ذهنیت و شناخت و اپیستمولوژی و منطق مسلمان مان را در یک دنیای تاریک و پاسیفیستی نگه داشتند. یعنی آنچنانکه غرب رنسانس و حیات تاریخی خود را مدیون فلاسفه بزرگی چون دکارت و کانت و هگل و هایدگر و فرانسیس بیکن و... میباشد، شرق و جهان اسلام خواب و انحطاط و عقب ماندگی خود مدیون فلاسفه میباشد که اندیشه مشرق زمین را در زندان ذهن آینهائی ارسطوئی نگه داشتند و به این خاطر است که مولانا در دفتر پنجم صفحه 288 از سطر 6 به بعد اندیشه ارسطوئی را اینچنین به باد حمله میگیرد:
روی نفس مطمئنه از جسد / زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد ناخن پرزخم دان / میخراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقده اشکال را / در حدث کرده است زرین بال را
عقده را به گشاده گیر ای منتهی / عقدهائی سختست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر / عقده چند دگر به گشاده گیر
عقدهائی کان بر گلوی ما است سخت / که ندانی که خسی یا نیکبخت
گر بدانی که شقی یا سعید / آن بود بهتر ز هر فکر عتید
حل این اشکال کن گر آدمی / خرج این دم کن اگر صاحب دمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر / حد خود را دان کزان نبود گریز
چون بدانی حد خود زین حد گریز / تا بیحد در رسیای خاک بیز
مر در محمول و در موضوع رفت / بی بصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر / باطل آمد در نتیجه خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی / بر قیاس اقترانی قانعی
می فزاید در وسائط فلسفی / از دلایل باز بر عکسش صفی
فلسفی خود را زاندیشه بکشت / گو به او کاورا سوی گنج است پشت
فلسفی را زهره نی تا دم زند / دم زند دین حقش بر هم زند
مثنوی - دفتر اول - صفحه 65 - سطر 16 و 20
فلسفی گوید زمعقولات دون / عقل از دهلیز میماند برون
فلسفی منکر شود در فکر و ظن / گو برو سر را بر آن دیوار زن
هر که را در دل شک و بی جانی است / در جهان او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد او گاه و گاه / آن رگ فلسف کند رویش سیاه
مثنوی - دفتر دوم - صفحه 337- 338
همچنانک هر کسی در معرفت / میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح / باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر بر هر دو طعنه میزند / وان دگر از زرق جانی میکند
مثنوی - دفتر دوم - صفحه 354
علم تقلیدی بود بهر فروخت / چون بیابد مشتری خوش بر فروخت
مشتری علم تحقیقی حق است / دائما بازار او با رونق است
لب بستهامست در بیع شری / مشتری بیحد که الله اشتری
مثنوی - دفتر دوم - صفحه 308-309
ور بداند کرم از ماهیتش / عقل باشد کرم باشد صورتش
عقل خود را مینماید رنگها / چون پری دورست از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جای پری / تو مگس پری به پستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد / مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست / عاریه است و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن / دست در دیوانگی باید زدن
هر چه بینی سود خود زان می گریز / زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاند ترا دشنام ده / سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش / بگذر از ناموس و رسوا باش فاش
آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را
مثنوی - دفتر سوم - صفحه 558
مغز کو از پوستها آواره نیست / از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمی زاده به زاد / پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او / علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون افتاب اندر افق / با عروس صدق و صفوت بر تتق
به لک بیرون از افق و زچرخها / بی مکان باشد چو ارواح و نهی
بل عقول ما است سایهای او / می فتد چون سایها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نص شناس / اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی / از قیاس آنجا نماید عبرت
مثنوی - دفتر سوم - صفحه 615
با دو عالم عشق را بیگانگی / اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش / جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او / تخت شاهان تخته بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع / بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم / در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد / زاین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی / تا زهستان پردهها بر داشتی
هر چه گوئی ای دم هستی از آن / پرده دیگر بر او بستی بدان
افت ادارک آن قالست و حال / خون به خون شستن محالست و محال
2- همگان با این شاه کلید معرفت و قضاوت کارل مارکس در نقد فلسفه فویر باخ آگاهی دارند که او میگوید: “تاکنون فلاسفه جهان را تفسیر میکردهاند اما سخن بر سر تغییر آن است” این قضاوت عالمانه و فیلسوفانه و تاریخی کارل مارکس زیباترین قضاوتی است که میتواند مرز بین ذهن آینهائی ارسطوئی و ذهن فاهمه دکارتی - کانتی با ذهن دیالکتیکی هگلی را تبیین نماید. چراکه بر پایه ذهن آینهائی ارسطوئی ذهن به خاطر آن ماهیت انفعالیاش تنها یک ذهن خیالی و منفعل و پاسیف است و کارش فقط خیالبافی و ذهنیت سازی است در صورتی که ذهن دیالکتیکی هگل به خاطر اینکه انسانیت را از دایره انفعالی منطق ارسطوئی که تنها شیئیائی منفعل است نجات میدهد که حاصل آن میشود که انسان منفعل به انسان فعال بدل گردد و انسان تماشا گر به انسان بازیگر استحاله گردد و انسان پاسیف به انسان اکتیو و انسان ایده آلیست به انسان اگزیستانسیالیسم و انسان تفسیرگر به انسان تغییرگر بدل گردد و اینجا است که فردریک انگلس در شرح حال این تغییر و تفسیر میگوید اگر ذهنیت دیالکتیکی هگل نبود سوسیالیسم علمی در جهان واقعیت پیدا نمیکرد و یا آنچنانکه در شرح حال چه گوارا میگویند: “او (چه گوارا) میگوید در مطالعات خودم در آثار مارکس وقتی به این جمله مارکس (که تاکنون فلاسفه جهان را تفسیر کردهاند اما سخن بر سر تغییر جهان است) رسیدم، مطالعه را تعطیل کردم و تفنگ را برای تغییر جهان بر دوش گرفتم”. بنابراین در ذهن آینهائی و اپیستمولوژی ارسطوئی انسان فقط تماشاگر و تفسیرگر و منفعل است در صورتی که در ذهن دیالکتیکی هگلی انسان تغییرگر و فعال و اکتیو و بازیگر میباشد.
ادامه دارد