مبانی تئوریک معرفت – مقوله دوم

اپیستمولوژی یا تئوری شناخت – بخش پنجم

 

بازتاب ذهن‌های پنج‌گانه آینه‌ائی ارسطوئی و ذهن فاهمه دکارتی - کانتی و ذهن دیالکتیک هگلی - مارکسی و ذهن وجودی میرفندرسکی - هایدگری و ذهن بازیگری محمد - قرآن در تاریخ معرفتی جامعه ما:

به موازات شکل گیری فرآیندهای تاریخی معرفت در جهان (مبانی تئوریک معرفتی بشر از آغاز ذهن آینه‌ائی تا پایان ذهن دیالکتیکی و ذهن پوپری تاریخ اپیستمولوژی)، جامعه ما متاثر از فرآیندهای مختلف پروسه تاریخ معرفت شناسی بشر بوده است.

بطوریکه برای هزار سال است که ذهن آینه‌ائی ارسطوئی بر اندیشه حوزه و فلاسفه و متکلمین و فقها و اصولییون ما سایه افکنده، و تمامی این اندیشه های تاریخ ما را از قرن چهارم و پنجم تاکنون به گل نشانده است؛ و باعث گردیده تا علاوه بر اینکه عقلانیت فلسفی و منطقی و فقهی و کلامی تاریخ ما را برای هزار سال در زیر خیمه سیاه بسته خود خاموش نماید، جامعه و تاریخ ما را هم برای هزار سال منفعل و پاسیف بسازد، که این موضوع از زمان (ابن سینا و فارابی و غزالی و ابن رشد و خواجه نصیر تا زمان ملاصدرا و حاجی ملا هادی سبزواری و علامه طباطبائی و مرتضی مطهری و ...) ادامه پیدا کرده است. بنابراین اگر بخواهیم در شرایط فعلی تاریخ عصر خودمان، به تبیین نحله های مختلف معرفت بپردازیم، باید بر پایه پنج نحله فوق به پنج نحله از تاریخ معرفت کشور خودمان دست یابیم، که عبارت می‌باشند از:

 

 

1- نحله ارسطوئیان – طباطبائی - مطهری: این نحله آنچنانکه فوقاً به اشاره رفت مدت هزار سال است که بر تاریخ معرفتی جامعه ما حکومت می‌کند و عامل تمامی انحطاط‌های معرفتی و اپیستمولوژیک قرن ما می‌باشد، و هیچ فاجعه‌ائی در تاریخ گذشته ما حتی حمله مغول و...، نتوانسته به اندازه - فاجعه ذهن آینه ارسطوئی- در انحطاط و رکود و سقوط تاریخی جامعه ما داری فونکسیون باشد؛ و ما تا زمانی که ذهن آینه‌ائی ارسطوئی را نتوانیم از فقه و کلام و فلسفه و حتی عرفان و تصوف خودمان بیرون نمائیم، امکان تحول و اعتلائی برای مان وجود نخواهد داشت.

 

2- نحله دکارتی – کانتی - مهندس مهدی بازرگان: آنچنانکه ذهن آینه‌ائی و پاسیفیسم و منفعل ارسطوئی با مأمون عباسی و ابن سینا و ابن رشد و فارابی و غزالی و خواجه نصیر و فخر رازی و... به جامعه ما سرازیر شد و با پشتیبانی فلاسفه و فقها و متکلمین و منطقییون، از قرن پنجم توسط حوزه های دینی ما قوام یافته است. اندیشه دکارتی - کانتی یا ذهن فاهمه هم تحت علم سیانسی - فرانسیس بیکنی، برای اولین بار توسط مهندس مهدی بازرگان وارد اندیشه دینی و متن مذهبی جامعه ما گردید، که بازرگان در این راستا بر پایه طرح علم سیانس و کار و لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی کوشید تا اندیشه خود را در لوای مخالفت با ذهن آینه‌ائی و منفعل ارسطوئی، هم در مقابله با فلسفه ارسطوئی و هم در مقابله با فقه دگماتیسم حوزه‌ائی و... مطرح کند.

 

3- نحله هگلی – مارکسی - مهندس محمد حنیف نژاد: در کنار دو نحله فوق اپیستمولوژی که بر پایه ذهن آینه‌ائی ارسطوئی و ذهن فاهمه دکارتی - کانتی استوار بود، ذهن سومی که در دهه پنجاه در تاریخ معرفت شناسی جامعه مذهبی ما مطرح گردید، ذهن دیالکتیکی هگلی - مارکسی بود که تحت لوای متدولوژی دینامیک به توسط مهندس محمد حنیف نژاد وارد دیسکورس اپیستمولوژی جامعه ما شد. در ذهن دیالکتیکی حنیف نژاد هر چند برخلاف ذهن آینه‌ائی ارسطو (که بر پایه منطق ارسطوئی شکل یافته بود) و ذهن فاهمه دکارتی و کانتی - که انسان تماشاگر ذهنی گرای صرف نبود- و هم در عرصه آنتولوژی و هستی و وجود و جهان، و هم در عرصه اپیستمولوژی فهم جهان و هستی و وجود، عنصر واقعیت و تغییر و انسان را از تماشاگری خارج کرد و به صحنه تغییر و کار و مبارزه کشانید، ولی به علت اینکه مبانی فلسفی تئوری دیالکتیک حنیف نژاد در آبشخورهای اولیه تکوینی خود، یا بر پایه ایده آلیسم هگلی استوار بود و یا بر پایه ماتریالیسم مارکس، که نتوانست. هر چند با تلاش صادقانه شهید مهندس حنیف نژاد که قصد داشت آن دیدگاه را با مبانی فلسفی توحید به صورت تطبیقی استوار گرداند! که موفق نشد. در این رابطه بود که ذهن دیالکتیکی هگلی - مارکسی هر چند در عرصه آبشخورهای خویش موفق بودند، اما در عرصه تاریخ اپیستمولوژی ما نتوانست موفق گردد.

 

4- نحله پوپری - عبدالکریم سروش: در ادامه حرکت تاریخی نحله دکارتی - کانتی بازرگان - نهضت لیبرالیستی بازرگان در عرصه معرفت شناسی- به عبدالکریم سروش رسید که گرچه در آغاز سعی می‌کرد ذهن آینه‌ائی ارسطو را با ذهن فاهمه کانتی - دکارتی پیوندی ملاصدرائی (در عرصه فلسفه مشاعی ارسطوئی و اشراقی افلاطونی) بدهد، ولی به مرور زمان با کناره گیری از قدرت و حوزه و روحانیت، و در لوای ذهن فاهمه پوپری کوشید توسط تئوری قبض و بسط مبانی تئوریک معرفت شناسی جامعه ما را متاثر سازد. بر این مبنا بود که عبدالکریم سروش مبانی تئوریک ذهن فاهمه کانت - پوپر را وارد عرصه دین کرد و نهضت - اپیستمولوژی لیبرالی معرفت شناسانه- خود را اینچنین تبیین کرد:

1- فهم دین غیر دین است.

2- فهم دین امکان پذیر ست اما اصل دین، شناختنش امکان پذیر نمی‌باشد.

به عبارت دیگر آنچنانکه کانت در عرصه فنومن و نومن می‌گفت که؛ فهم فنومن برای ما امکان پذیر می‌باشد اما امکان شناخت نومن‌ها برای ما وجود ندارد، عبدالکریم سروش با اقتباس از این تئوری کانت، دین را هم به فنومن و نومن تقسیم کرد و بر پایه این تقسیم معتقد گردید که فهم دین فهم فنومن های دین می‌باشد، فهم خود دین که از نظر او قرائت رسمی از دین می‌باشد، غیر ممکن می‌باشد و خود دین یک طلسمی است که غیر قابل شناخت می‌باشد.

3- سومین اصلی که عبدالکریم سروش در این رابطه مطرح کرد اینکه؛ فهم دین یک موضوع بشری و غیر مقدس می‌باشد در صورتی که خود دین مقدس می‌باشد.

4- آنچنانکه کانت در باب معارفی چون اخلاق و خدا معتقد بود که؛ این معارف از طریقی غیر عقل استدلالی بدست می‌آید و باید به صورت غیر استدلالی به آن اعتقاد پیدا کنیم سروش هم در عرصه نومن‌های دین معتقد به شناخت نومن های دین از طریق عرفان و تصوف شد؛ و به این ترتیب بود که ذهن فاهمه کانتی - پوپری در ادامه نهضت لیبرالیستی معرفتی بازرگان، وارد اپیستمولوژی دینی ما گردید، اما فونکسیونی که این نحله از معرفت شناسی درجامعه ما ایجاد کرد بسیار خطرناک‌تر از نهضت فاهمه دکارتی - کانتی بازرگان بود، چراکه بازرگان تنها در عرصه پزیتیویستی موضوع دامنه این اپیستمولوژی را توسعه می‌داد و هرگز دامنه ذهن فاهمه کانتی - دکارتی را به عرصه منطق و فلسفه و دین نکشانید، هرچند در کتاب مطهرات کوشید تا فقه دگماتیسم حوزه را توسط ذهن دکارتی - کانتی بازخوانی بکند، ولی ادامه این کار برایش ممکن نگردید و فقط با عینک پراگماتیستی فرانسیس بیکنی به ذهن فاهمه کانتی - دکارتی می‌نگریست. اما سروش دامنه ذهن فاهمه کانتی - پوپری را به تمام عرصه های دینداری کشانید که حاصل این توسعه طلبی نظری این شد که بالاخره مبانی تئوریک اندیشه او به صورت ذیل تبیین گردد:

1 - هیچگونه قرائت رسمی از دین وجود ندارد.

2 - هر کس قرائت خود از دین دارد.

3 - اصل دین قابل شناخت نیست.

4 - دین عبارت است از قرآن و سنت.

5 - خود خدا هم یک مقوله معرفتی می‌باشد.

6 - رابطه قرآن و وحی با ما (به خاطر قشر و پوست و ذات و عرضیات دین) فقط توجه به تجربه نبوی است.

7 - قرآن و سنت هیچگونه نقش هدایتگری این جهانی ندارند و رسالت آن‌ها فقط برای طرح خدا و آخرت است.

8 - دین را نباید در کار دنیا وارد کرد فقط باید در رابطه با آخرت و خدا مورد توجه قرار گیرد.

9 - عدم توانائی شناخت گوهر دین همراه با عدم وحدت جمعی در معرفت دینی، و بشری بودن معرفت‌های دینی باعث گردید که این نحله به مرور زمان بهترین بستر جهت نیل به لیبرال معرفتی و لیبرال سیاسی و لیبرال فلسفی گردد.

 

5 - نحله عقل بازیگر محمد، اقبال - شریعتی: عقل بازیگر محمد نیز آنچنانکه فوقاً به اشاره رفت اگر چه همراه با مرگ پیامبر اسلام تعطیل گردید و دلیل تعطیلی آن بود که جامعه مدینه النبی محمد، بعد از مرگ محمد توسط سه خلیفه اول به خصوص عمر با تکیه مطلق بر فتوحات نظامی کردن، به سمت عمل گرائی نظامی و پراگماتیسم روی آورد؛ و این عمل گرائی نظامی و رشد نجومی وسعت سرزمین اسلامی باعث گردید تا نهضت اپیستمولوژیک محمد در عرصه جامعه گرائی دچار رکود گردد، و نهضت نظامی گری (که بعدا این نهضت توسط بنی عباس به نهضت فلسفه گرائی ارسطوئی و بالاخره در قرن پنجم به نهضت فقه گرائی تبدیل گردید)، بر نهضت اپیستمولوژیک محمد غلبه پیدا کرد. البته حاصل آن (که به علت سرازیر شدن غنایم باد آورده سرزمین فتوحات به مدینه محمد بود) انحراف این شد که اپیستمولوژیک به انحراف طبقاتی بدل گردید؛ و این انحراف آنچنان شتابان بود که (گرچه امام علی بعد از 25 سال یعنی در سال 36 توانست توسط قیام مردم و جهت مقابله با این انحراف اپیستمولوژیک و طبقاتی بر مسند جانشینی محمد تکیه بزند). ولی آنچنان این انحرافات طبقاتی و اپیستمولوژیک جامعه مسلمانان بعد از محمد را به انحراف کشانیده بود، که علی نیز در نخستین تحلیل خود از این جامعه، پس از کسب خلافت فرمود: “أَلاَ وَإِنَّ بَلِیَّتَکُمْ قَدْ عَادَتْ کَهَیْئَتِهَا یَوْمَ بَعَثَ اللهُ نَبِیَّهُ - آگاه باشید که جامعه شما در این مدت 25 سال (بعد از رسول الله)، بازگشت پیدا کرده است به زمان جاهلیت، که آن جاهلیت زمینه بعثت پیامبر گردید - نهج البلاغه فیض الاسلام - خطبه 16."

انحرافات طبقاتی - اپیستمولوژیک بعد از محمد بود که باعث گردید تا علی (علیرغم اینکه ماشین فتوحات نظامی شیخین تعطیل گردید، اما ماشین جامعه طبقاتی عثمان آنچنان داغ بر جامعه مسلط شده بود)، تمام دوران حکومت خود را صرف تاخت و تازهای نظامی داخلی گرداند، که حاصل همه آن‌ها عدم بازگشت جامعه مسلمانان از انحراف گذشته، و مسلط شدن بنی امیه بر جامعه اسلامی شد. اینجا است که اگر بخواهیم به صورت اجمالی دلایل انحراف جامعه محمد را بعد از مرگ او تبیین نمائیم، باید بگوئیم که نهضت 23 ساله محمد (آنچنانکه امام علی در تبیین این نهضت در خطبه شماره یک می‌گوید)؛ نهضتی بود که هدف آن: “فَبَعَثَ فِیهمْ رُسُلَهُ، وَوَاتَرَ إِلَیْهِمْ أَنْبِیاءَهُ، لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ، وَیُذَکِّرُوهُمْ مَنْسِیَّ نِعْمَتِهِ، وَیَحْتَجُّوا عَلَیْهِمْ بَالتَّبْلِیغِ، وَیُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ - هدف انبیاء و در راس آن‌ها محمد آن بود که نعمت بزرگ عقل را که از یاد برده بودند، با سلاح حجت و دلیل به آنان باز گردانند. تا با این عمل پیامبران و محمد بتوانند گنج‌های پنهان شده عقلانیت را در تاریخ بشر کشف نمایند.”

به عبارت دیگر از نگاه امام علی “فلسفه بعثت محمد کشف گنج‌های پنهان شده عقلانیت بشر بود.” همان که ما در اینجا نهضت اپیستمولوژیک محمد نامیدیم. ولی این نهضت اپیستمولوژیک محمد آنچنانکه فوقاً مطرح کردیم - توسط عقل بازیگری محمد و برپایه تکثر منابع معرفتی، که توسط محمد شکوفا گردید- با مرگ محمد عقلانیت پراکسیسی او هم به دلیل تکیه یکجانبه شیخین به نظامیگری و فتوحات - به عقلانیت نظامیگری پراگماتیسمی بدل گردید و عقلانیت نظامیگری بر عقلانیت پراکسیسی محمد مسلط شد؛ و جای سه سمبل نهضت اپیستمولوژی محمد که عبارت بودند از؛ قلم (الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ - سوره العلق - آیه 4)، کتاب و مرکب (ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ - سوره القلم - آیه 1)، سه سمبل - اسب و شمشیر و مجاهد نظامی- قرار گرفت، که این جابجائی عامل تمامی انحرافات و بحران تاریخی جامعه اسلامی در بعد از محمد شد؛ و حاصل آن قوی شدن بازوهای نظامی و تهی شدن بصیرت‌های عقلانی مسلمانان بود، و در نتیجه فتوحات و غنایم و طبقاتی شدن جامعه محمد که از بعد از حاکمیت خداوندان - زر و زور و تزویر- بر سرنوشت مسلمانان، به نام جانشینی محمد بود، باعث گردید که نهضت اپیستمولوژیک محمد به فراموشی سپرده شود؛ و ابتدا - نهضت جبری گرائی- توسط بنی امیه و اشاعره و بعد - نهضت فلسفه گرائی- توسط معتزله و مامون عباسی و بالاخره - نهضت فقه گرائی- توسط روحانیت (نهادینه شده غاصب تاریخی اسلام)، از قرن پنجم تمامی دستاوردهای اپیستمولوژیک محمد را برای مدت چهارده قرن به نابودی کشانید.

تا اینکه در نیمه دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با ظهور نهضت سید جمال الدین اسدآبادی و تحت هدایتگری سیدجمال و عبده، که در مرحله سوم به اقبال و بالاخره به دست معلم کبیرمان شریعتی رسید، پس از اوجگیری نهضت رنسانس اروپا، در جهان اسلام مطرح گردید. اما این نهضت در مرحله اول که پرچمدارش سیدجمال و عبده بودند، به علت غلبه عقلانیت ابزاری و ذهن فاهمه دکارتی - کانتی مغرب زمین بر اندیشه آن‌ها، نتوانست جاده اصلی خود را که - عقل بازیگر محمد می‌باشد- پیدا کند. تا اینکه نوبت به علامه محمد اقبال لاهوری پاکستانی رسید. علامه اقبال لاهوری آنچنانکه خود می‌گوید؛ از همان آغاز جوهره نهضت اپیستمولوژیک عقل بازیگر محمد را دریافت.

در کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام - صفحه 5 “آغاز جستجوی شالوده عقلانی گری در اسلام به زمان خود محمد بر می‌گردد چراکه آن حضرت غالبا چنین دعا می‌کرد: “اللهم ارنی الاشیاء کما هی - خدایا واقعیت‌ها را آنچنانکه هستند به من بشناسان” و در این راستا بود که دست به تئوریزه کردن نهضت اپیستمولوژی محمد زد و بر پایه فلسفه ختم نبوت محمد و تبیین تئوریک این اصل در مقاله - اصل حرکت در ساختمان اسلام و یا دین ممکن است؟ - دو باره عقل بازیگر و پراکسیس محمد را زنده کرد، که این نهضت در مرحله نهائی آن به دست معلم کبیرمان شریعتی رسید.

 

ادامه دارد