اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از «نو باید او را شناخت» - هفتاد

مبانی منظومه اندیشه‌پردازانه علامه محمد اقبال لاهوری

 

آنچه از عبارات فوق اقبال برای ما قابل فهم است اینکه:

اول - اقبال در عبارات فوق فلسفه یونان را با اندیشه‌های مطرح شده در قرآن مقایسه می‌نماید و می‌گوید: «سقراط همه توجه‌اش را تنها بر دنیای آدمی متمرکز کرده بود. به نظر او انسان را با انسان می‌توان مورد مطالعه خاص قرار داد، نه با عالم نبات، حشرات و ستارگان». آنگاه در عبارات فوق اقبال بر این اساس نتیجه‌گیری می‌کند که «چنین رویکردی با روح قرآن بیگانه است» زیرا قرآن «زنبوری حقیر را مورد وحی قرار می‌دهد و خواننده را مدام فرا می‌خواند که به مشاهده تغییرات دائمی ابر و باد و آسمان پر ستاره و همچنین تناوب روز و شب و سیاراتی که در فضای بی‌کران در چرخشند، تکیه کنند.»

دوم - اقبال در عبارات فوق «تأسف می‌خورد، از این که افلاطون ادراک حسی را بی‌ارزش می‌داند» در حالی که «قرآن شنیدن و دیدن را به عنوان با ارزش‌ترین هدایای الاهی مورد ملاحظه قرار می‌دهد.»

سوم - اقبال در عبارات فوق بر این باور است که «شهود شکل برتر عقل است» و لذا در عبارات فوق او تاکید می‌کند که «فکر حرکتی ژرف‌تر دارد که ضمن آن با شهود ادغام می‌شود» و در این رابطه نتیجه‌گیری می‌کند که «فکر در حرکت ژرف‌ترش توانائی رسیدن به بی‌کران باطن را دارد و در گسترش دم به دم خود مفاهیم متناهی گوناگون برایش فقط در حکم لحظاتی هستند.»

چهارم - اقبال در عبارات فوق معتقد است که «فکر ذاتاً ایستا نیست بلکه پویاست و به مو قع بی‌کرانگی درونی خود را آشکار می‌سازد، همانند دانه‌ائی که از همان آغاز وحدت آلی یک درخت را به عنوان واقعیتی کنونی در خود دارد.»

پنجم - اقبال در عبارات فوق تاکید می‌کند که «ریشه دینامیک بودن فکر، در قرآن موجود است». لذا در همین رابطه است که او می‌گوید: «قرآن بینش تجربی را مرحله لازم در حیات معنوی بشر می‌شناسد و به همهٔ حوزه‌های تجربهٔ بشری به عنوان منابع شناخت حقیقت غایی که نشانه‌هایش را توامان در درون و برون هر آنچه موجود است آشکار می‌سازد، اهمیت یکسان می‌نهد.»

ششم - از نظر اقبال «شهود و عقل مکمل یکدیگرند نه در تقابل با هم». گرچه او باور دارد که «کارکرد شهود و عقل مختلف است ولی از نظر او شهود و عقل از یک ریشه‌اند زیرا عقل حقیقت را به تدریج در می‌یابد اما شهود حقیقت را به یکباره فهم می‌کند در شهود تجربه‌گر چشم بر جاودانگی حقیقت می‌دوزد اما در فکر نظر بر چهرهٔ این جهانی و ناپایداری آن دارد». لذا در همین رابطه است که او در کلیات خود می‌گوید:

غربیان را زیرکی ساز حیات / شرقیان را عشق راز کائنات

زیرکی از عشق گردد حق‌شناس / کار عشق از زیرکی محکم اساس

عشق چون با زیرکی همبر شود / نقشبند عالم دیگر شود

خیز و نقش عالم دیگر بنه / عشق را با زیرکی آمیز ده

شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست / چشمشان صاحب نظر دل مرده ایست

زخم‌ها خوردند از شمشیر خویش / بسمل افتادند چون نخچیر خویش

سوز و مستی را مجو از تاکشان / عصر دیگر نیست در افلاکشان

زندگی را سوز و ساز از نارتست / عالم نو آفریدن کار تست

کلیات اشعار فارسی اقبال – فصل جاوید نامه – ص 306 – سطر 8 به بعد

عنایت داشته باشیم که در این ابیات اقبال مانند مولوی، «زیرکی را مرادف عقل در برابر عشق تعریف می‌نماید.»

هفتم – از نظر اقبال «فرهنگ همهٔ دنیای قدیم به این علت ناموفق ماند که آنها منحصراً از درون به حقیقت راه جستند و از درون به برون حرکت کردند این روش نظریه‌هائی فاقد قدرت برایشان به بار آورد و بنابراین بر نظریه محض نیز نمی‌توان تمدنی پایدار را پی ریخت.»

هشتم - علت اینکه اقبال فلسفه افلاطونی و عرفان تصوفی مسلمانان را به نقد می‌کشد، به خاطر آن است که این «رویکردها مشوق گریز از جامعه هستند»؛ و البته اقبال در همین رابطه است که «رویکرد مسیحیت را هم به نقد می‌کشد» زیرا از نظر او «موضوع اساسی در مسیحیت، یافتن خشنودی نفسانی برای حیات معنوی است که بر اساس بینش بنیانگذار آن می‌تواند اعتلا یابد، ولی نه با تأثیر نیروهای خارجی بر روح انسان، بلکه با الهام از جهان مکتوم در روحش در حالی که آن طمأنینه و تسکین روحی که مسیحیت در طلب آن است با نادیده انگاشتن نیروهای خارجی که اشراق روحی قبلاً در آنها رسوخ یافته ممکن نمی‌شود، مگر با سازگاری خاص رابطه انسان با این نیروها و با توجه به نوری که از دنیای درون دریافت می‌کند این از اثرات اسرارآمیز معنویت است که به واقعیت روح می‌بخشد و آن را تقویت می‌کند. حیات معنویت در سازگاری با واقعیت و جهان ماده است، نه آن که کاملاً از آنها منقطع شود زیرا در این صورت بنیان‌های اساسی زندگی با تقابل‌ها و تضادهای محنت‌آور به ویرانی کشیده خواهند شد.»

نهم - از نظر اقبال «شناخت عقلی موجب رشد باطنی و بسط بینش فرد می‌شود و شناخت عقلی باعث می‌گردد تا احکام دین و منابع اصلی اقتدارش درست فهم شود». اقبال معتقد است که «چنین شناختی هر نوع تردیدی را از میان می‌برد». او می‌گوید: «چون دگرگون ساختن، ارشاد و دلالت بشر در زندگی، چه از نظر باطنی و چه از لحاظ ظاهری هدف اساسی دین است، بدیهی است حقایق کلی‌ائی را که دین آشکار و مجسم می‌سازد نباید بی‌سامان و آشفته بمانند»؛ زیرا کسی «عملی خطیر بر پایه اصول رفتاری تردیدآمیزی انجام نمی‌دهد». «دین در حقیقت به لحاظ وظیفه‌اش، حتی بیش از علم نیاز به پایه‌ریزی اصول اولیه‌اش بر بنیانی عقلی دارد». برای دین بسیار دشوار است و نمی‌تواند از تکاپو به منظور ایجاد سازگاری میان تضادهای تجربه و اثبات و توجیه محیطی که انسان خود را در آن فهم می‌کند، غافل بماند.

دهم - اقبال در خصوص تبیین تجربه دینی بر این باور است که «شناخت بی‌واسطه و پیوند با حقیقت مطلق دو ویژگی مهم تجربه دینی می‌باشد». او در این رابطه می‌گوید: «اولین نکته‌ائی که باید بدان توجه داشت بی‌واسطه بودن این تجربه است و از این نظر با دیگر انواع تجربه بشری که یافته‌هائی برای شناخت فراهم می‌آورند، تفاوتی ندارند. هر تجربه‌ائی مستقیم و بی‌واسطه است. همان طور که حوزه‌های تجربه عادی در معرض تفسیر یافته‌های حسی برای شناخت ما از جهان خارج می‌باشند، قلمروی تجربهٔ عرفانی نیز برای شناخت ما از خدا در معرض تفسیر است. بی‌واسطگی تجربه عرفانی معنایی جز این ندارد که شناخت خداوند، تفاوتی با شناخت دیگر مدرکات ندارد. خدا وجودی با ماهیت ریاضی یا دستگاهی با مفاهیم به هم پیوسته نیست که ارتباطی با تجربه نداشته باشد.»

یازدهم – اقبال معتقد است که «تجربه دینی غیر قابل تجزیه است». به گفته وی: «حالت عرفانی هر قدر شورانگیزتر و غنی‌تر باشد، اندیشه به حداقل تنزل می‌یابد و تجزیه چنین یافته‌هائی ممکن نیست، به نحوی که همه انگیزه‌های گونه‌گون در یکدیگر مستحیل می‌شوند و واحدی غیر قابل تجزیه را شکل می‌دهند که تمایز معمولی ذهن و عین در آن وجود ندارد.»

دوازدهم - از نظر اقبال «تجربه دینی غیر قابل انتقال است» و البته در این رابطه می‌گوید: «از آنجا که کیفیت تجربه عرفانی مستقیماً آزموده می‌شود، بدیهی است که نمی‌توان آن را به دیگری منتقل کرد». حالت‌های عرفانی «بیشتر به احساس شباهت دارند تا اندیشه. تفسیر و تعبیری را که یک عارف یا پیامبر از محتوای خودآگاهی دینی‌اش دارد، می‌شود در قالب مطلبی به دیگران انتقال داد، اما خود محتوا را نمی‌شود، به همین سان منتقل کرد.»

سیزدهم - اقبال می‌گوید: «هیچ دلیلی در دست نداریم تا بر اساسش فقط تجربه‌های عادی بشر را به عنوان امری مسلم بپذیریم و موارد دیگری از تجربه را به این سبب که عارفانه و عاطفی‌اند نفی کنیم. واقعیت‌های تجربه دینی، در میان دیگر واقعیت‌های تجربه بشری، اموری مسلم به شمار می‌آیند و قابلیت‌شان در کسب معرفت از طریق تفسیر، اعتباری همتراز دیگر حقایق دارد.»

چهاردهم - اقبال معتقد به عالمی بالنده و در حال گسترش است و می‌گوید: «چنان نیست که جهان بسته و محصولی به پایان رسیده و بی‌تحرک و غیر قابل تغییر باشد، ژرفایش را بکاوید، شاید رویای زایشی تازه آرمیده باشد.»

ادامه دارد