اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از «نو باید او را شناخت» - قسمت هفتاد و هفت
مبانی منظومه اندیشهپردازانه علامه محمد اقبال لاهوری
ثالثاً اقبال در عبارات فوق «رویکرد حرکت جهان اسلام در این فرایند به سمت مغرب زمین تائید مینماید». او میگوید: «در این حرکت هیچ چیز نادرست و باطل نیست» و البته دلیل اقبال بر تائید رویکرد جهان اسلام به طرف مغرب زمین این است که میگوید: «فرهنگ اروپائی، از جنبه عقلانی آن، گسترشی از بعضی از مهمترین مراحل فرهنگ اسلامی است». دغدغه و نقد اقبال در این رابطه این است که، «نباید این غربگرائی فکری و عقلانی باعث غربزدگی نظری و عملی مسلمانان بشود». او میگوید: «ترس ما، تنها از این است که ظاهر خیره کننده فرهنگ اروپائی از حرکت ما جلوگیری و از رسیدن به ماهیت واقعی آن فرهنگ عاجز بمانیم.»
رابعاً در عبارات فوق اقبال معتقد است که «ریشه اولیه تحول و رنسانس در اروپا تحول و تکامل مکتبهای کلامی بوده است». او میگوید: «از قرون وسطی که مکتبهای کلامی به حد کمال رسید، پیشرفتهای نامحدودی در زمینه فکر و تجربه بشری حاصل شده است». علی ایحال، میتوان نتیجهگیری کرد که «همین داوری اقبال در باب تحول کلامی در مغرب زمین به عنوان آبشخور ظهور رنسانس در اروپا بوده است که باعث شده او در معماری پروسه بازسازی تطبیقی نظری فکر دینی در اسلام خودش بر تقدم تحول کلامی تکیه بکند»؛ و در ادامه همین رویکرد بوده است که اقبال در عبارات فوق با صدای بلند میگوید: «در این سخنرانیها هدف من بحث فلسفی در باره بعضی از مفاهیم اسلام است، به این امید که شاید این کار لااقل در فهم شایسته معنی اسلام به عنوان پیامی که به بشریت فرستاده شده سودمند افتد.»
لازم به ذکر است که «مبانی کتاب گرانسنک اندیشهپردازانه بازسازی فکر دینی در اسلام اقبال (که مانیفست منظومه معرفتی او میباشد) هم بر پایه همین بازسازی کلامی موضوعهای خدا و آخرت و وحی میباشد». همچنین در این رابطه است که در عبارات فوق اقبال در راستای «بازسازی کلامی سه موضوع فوق معتقد به اجتهاد در اصول میباشد». او میگوید: «اکنون وقت مناسب آن است که اصول اساسی اسلام مورد تجدید نظر واقع شود». پر پیداست که «لازمه تجدید نظر در اصول اساسی اسلام، آنچنانکه که اقبال میگوید، اجتهاد در اصول میباشد»؛ یعنی هرگز توسط «اجتهاد در فروع و یا اجتهاد در فقه (آنچنانکه شیخ مرتضی مطهری اعتقاد دارد) ما نمیتوانیم اصول اساسی اسلام مورد بازسازی و تجدید نظر قرار بدهیم.»
باری، در این رابطه است که میتوانیم، نتیجهگیری کنیم که «اصل اساسی و محوری فرایند بازسازی تطبیقی اقبال تکیه بر اجتهاد در اصول و فروع میباشد و قطعاً بدون اعتقاد به اجتهاد در اصول و فروع نمیتوان به تبیین فرایند بازسازی تطبیقی اقبال دست پیدا کرد.»
خامسا در عبارات فوق، اقبال تاکید میکند که «تحول علمی جدید در مغرب زمین میتواند در خدمت همین فرایند بازسازی تطبیقی فکر دینی در اسلام درآید». او میگوید: «با پیشرفت فکر علمی، حتی تصور ما نسبت به قابلیت تعقل دستخوش تغییر شده است. نظریه اینشتین بینش جدیدی از طبیعت با خود آورده و راههای تازهایی برای نگریستن به دین و فلسفه پیشنهاد میکند». بنابراین میتوان نتیجهگیری کرد که اقبال در چارچوب فرایند بازسازی تطبیقی فکر دینی در اسلام، «در کنار تکیه بر اجتهاد در اصول و فروع، معتقد به تکیه به دستاوردهای خرد جدید بشر هم میباشد»؛ و البته «همین دو موضوع باعث مرزبندی بین رویکرد علامه محمد اقبال لاهوری با رویکرد ابوحامد محمد غزالی در بستر دو پروسه مختلف بازسازی و احیاء علوم اسلامی میشود». چراکه غزالی در رابطه با «پروژه احیای علوم اسلامی خود، نه به اجتهاد در اصول اعتقادی داشت و نه معتقد به علم برون دینی بود.»
ب - اقبال در عبارات فوق معتقد است که «هدف اساسی قرآن بیدار کردن آگاهیهای آدمی برای فهم رابطه بین خود با خدا و بین خود با جهان میباشد». بدون تردید، این داوری او، معرف جایگاه «خود» در منظومه معرفتی اقبال میباشد. به طوری که در این رابطه میتوانیم اصلاً اقبال را فیلسوف، «خود»ی بدانیم. تا جائیکه همچنین میتوانیم بگوئیم که بدون فهم جایگاه «خود» در منظومه معرفتی اقبال هرگز نمیتوانیم به فهم جوهر اندیشههای اقبال دست پیدا کنیم. بنابراین، از اینجا است که اقبال کتاب «بازسازی فکر دینی در اسلام» (که مانیفست اندیشههای او میباشد) «با تبیین جایگاه خود توسط تجربه دینی در فصل اول شروع میکند»؛ و در فصل هفتم این کتاب تحت عنوان «آیا دین ممکن است؟» اقبال باز به تبیین همین موضوع میپردازد، او در عبارات فوق میگوید: «هدف اساسی قرآن بیدار کردن عالیترین آگاهیهای آدمی است تا روابط چند جانبه خود را با خدا و با جهان فهم کند»؛ و باز در همین رابطه است که او در عبارات فوق برای تبیین جایگاه «خود» در آدمی به مقایسه جایگاه «خود» در دو رویکرد مسیحیت و اسلام میپردازد؛ و به این داوری میپردازد که هر دو دین معترف به وجود یک «خود» روحانی در درون آدمی هستند. او در عبارات فوق میگوید: «ارتباط اساسی، تعیین کننده اوضاع نسبی این دو دین بزرگ در برابر مسئله حیات بشری در میان چیزهایی است که آن را احاطه کردهاند. هر دو مستلزم اعتراف به وجود یک خود، روحانی در درون آدمی هستند.»
ج – از جمله محورهای مهم دیگری که اقبال در عبارات فوق مطرح میکند «موضوع توحید به عنوان یک امر کلامی است». او در عبارات فوق معتقد است که «توحید به صورت یک جهانبینی بر تمام وجود حاکم میباشد» و برای تبیین این توحید در هستی:
اولاً او بسیار تاکید و اصرار میورزد که این «توحید بر هستی و در هستی یک امر واقعی است، نه یک امر ذهنی مجردی است که ذهن ما (آنچنانکه کانت میگفت) بر جهان تزریق کرده باشد.»
ثانیاً در چارچوب «تبیین این توحید در وجود است که اقبال از رابطه خود با خدا و خود با جهان، بر پایه تجربه دینی سخن میگوید». او در عبارات فوق میگوید: «هدف اساسی قرآن، بیدار کردن عالیترین آگاهیهای آدمی است تا روابط چند جانبه خود را با خدا و با جهان فهم کند». پر پیداست که اقبال با این رویکرد به دنبال آن است که بگوید، «هدف قرآن آن است که با بیدار کردن عالیترین آگاهی در انسان، آدمی را به توحید موجود در هستی برساند». بنابراین، میتوان داوری کرد که از نظر اقبال «توحید به عنوان یک واقعیت بر هستی و وجود حاکم میباشد». البته اقبال، در همه جا «پایه و مبنای این توحید در هستی را خود خدواند به عنوان یک واقعیت و یک حقیقت در هستی و بر هستی تعریف مینماید». یادمان باشد که آنچنانکه قبلاً هم به اشاره مطرح کردیم اقبال «رابطه خدا با هستی یا جهان و وجود، رابطه ظرف و مظروف میداند» به بیان دیگر از نظر اقبال «هستی و وجود در خداوند قرار دارد، نه خداوند در هستی». چراکه اگر بگوئیم «خداوند در هستی قرار دارد، در این صورت خداوند مظروف میشود و هستی ظرف»؛ و این در رویکرد اقبال دلالت بر ثنویت و شرک و نفی توحید در جهان و هستی و وجود میباشد. چراکه در کادر این رویکرد، «بین ظرف و مظروف دوگانگی حاصل میشود و توحید به عنوان یک واقعیت و حقیقت در هستی به چالش کشیده میشود» اقبال، «ریشه این ثنویت در رویکرد متکلمین گذشته در این میداند که آنها خدای محیط در وجود را بدل به خدای محاط در هستی میکردند» به بیان دیگر از نظر او، این «ثنویت در رویکرد متکلمین گذشته، ریشه در جهانبینی آنها نسبت به خود و خدا و جهان داشته است.»
باری، در همین رابطه است که اقبال برای بازسازی تطبیقی کلامی مسلمانان که ریشه پروسه بازسازی تطبیقی فکر دینی در اسلام میباشد، در کتاب گرانسنگ اندیشهپردازانه بازسازی فکر دینی در اسلام، «از بازسازی خداشناسی مسلمانان شروع مینماید» و بر این باور است که «تا زمانی که ما نتوانیم در عرصه خداشناسی واقعیت وجود خداوند در خارج از ذهنمان را آنچنانکه هست فهم نمائیم، هرگز نخواهیم توانست، به بازسازی کلامی در عرصه خداشناسی دست پیدا کنیم» و در ادامه آن به «بازسازی کلامی توحید در رویکرد مسلمانان دست پیدا کنیم» و به «حقیقت توحید در وجود به عنوان یک واقعیت و در ادامه آن به نفی ثنویت بین ظرف و مظروف در هستی برسیم». بر این مطلب بیافزائیم که در این رابطه «بین رویکرد معلمان کبیرمان اقبال و شریعتی یک وحدت رویه وجود دارد»؛ زیرا هم اقبال و هم شریعتی در راستای بازسازی کلامی مسلمانان به صورت تطبیقی (نه انطباقی و نه دگماتیستی) بر این باور بودند که «این مهم باید از کانال بازسازی تطبیقی در فهم توحید به عنوان یک امر واقعی و حقیقی در جهان شروع کرد.»
البته در این رابطه تفاوت بین اقبال و شریعتی در این بود که «اقبال برای تبیین و بازسازی در فهم توحید به عنوان یک امر واقعی حاکم بر جهان و هستی و وجود (و موجود در خارج از ذهن انسان) معتقد بود که این مهم با بازسازی تطبیقی در فهم و شناخت در خداشناسی مسلمانان حاصل میشود». در صورتی که از نظر شریعتی، «برای بازسازی تطبیقی خداشناسی مسلمانان، باید این مهم از طریق بازسازی تطبیقی (نه انطباقی و نه دگماتیستی) در شناخت مسلمانان به توحید به عنوان امر واقعی در خارج از ذهن انسان که بر جهان و انسان و تاریخ و جامعه حاکم است انجام گیرد». به بیان بهتر از نظر اقبال «بازسازی تطبیقی کلامی توحید، به عنوان یک واقعیت و حقیقت در هستی، در گرو بازسازی تطبیقی کلامی قبلی نسبت به موضوع خداشناسی میباشد»؛ اما از نظر شریعتی، «بازسازی تطبیقی کلامی خداشناسی مسلمانان، به عنوان یک امر کلامی در گرو بازسازی تطبیقی قبلی کلامی توحید به عنوان یک واقعیت و حقیقت در هستی و انسان و جامعه و تاریخ میباشد». لذا به همین دلیل است که باید داوری کنیم که «اگر اقبال را به عنوان بزرگترین متکلم جدید در عرصه خداشناسی تعریف کنیم، شریعتی را باید به عنوان بزرگترین متکلم جدید در عرصه توحیدشناسی بدانیم.»
ادامه دارد