اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از «نو باید او را شناخت» - قسمت هفتاد و هشت
مبانی منظومه اندیشهپردازانه علامه محمد اقبال لاهوری
البته در اینجا باز هم تکرار میکنیم و از این تکرار خود هرگز خسته نمیشویم که از نظر معلمان کبیرمان اقبال و شریعتی:
اولاً اصلاح و بازسازی تطبیقی فکر دینی، غیر از اصلاح و بازسازی خود دین است.
ثانیاً نه اقبال و نه شریعتی، هرگز و هرگز و هرگز اعتقادی به اصلاح خود دین به عنوان ابدیت نداشتند و تنها معتقد به اصلاح فکر دینی بودند.
ثالثاً هم اقبال و هم شریعتی در عرصه کلامی معتقد به بازسازی تطبیقی (نه انطباقی و نه دگماتیستی) شناخت مسلمان نسبت به خدا و توحید بودند.
رابعاً هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بودند که بدون بازسازی تطبیقی کلامی در عرصه شناخت خدا و توحید (در رویکرد مسلمانان) انجام هر گونه بازسازی فقهی و سیاسی و عرفانی و فلسفی (در رویکرد مسلمانان) امری غیر ممکن میباشد.
خامسا هم اقبال و هم شریعتی، اجتهاد در اصول و فروع در عرصه بازسازی شناخت مسلمانان، نسبت به اصول و فروع مطرح شده در قرآن میخواستند، نه بالعکس.
سادساً هم اقبال و هم شریعتی ابدیت (در راستای بازسازی تطبیقی فکر دینی در اسلام بر پایه فرمول پیوند بین ابدیت و تغییر) خود قرآن و سنت پیامبر تعریف میکردند و تغییر دستآوردهای عصری اندیشه بشری میدانستند.
سابعاً هم اقبال و هم شریعتی فهم جوهر دین و قرآن و اسلام برای انسان دست یافتنی میدانستند و هرگز معتقد به نومن بودن و یا غیر قابل دست یافتنی فهم جوهر دین برای انسان نبودند.
ثامناً هم اقبال و هم شریعتی، خداشناسی و توحیدشناسی برای آدمی را امری عصری و تاریخی میدانستند و معتقد به تکامل خداشناسی و توحیدشناسی و آخرتشناسی و وحیشناسی به عنوان مقولات اصلی کلام، در بستر زمان به موازات پیشرفت علم و آگاهی بشر بودند؛ و هرگز عصری بودن و تاریخی بودن خداشناسی و توحیدشناسی در نظر آنها به معنای عصری بودن خود موضوع نمیباشد. چراکه در نگاه آنها، شناخت ما به آن موضوعهای کلامی، امری انسانی میباشد، در صورتی که خود آن موضوع به عنوان ابدیت امری غیر از شناخت ما نسبت به آنها است.
تاسعا هم اقبال و هم شریعتی بخش فقهی قرآن را که کمتر از دو در صد کل آیات قرآن میباشند، امری تاریخی میدانند که معتقد به بازسازی آنها در چارچوب مکانیزم اجتهادی شاه ولی دهلوی (متکلم و مفسر بزرگ قرن هیجدهم هند) بودند که در این رابطه اقبال میگوید:
«شاه ولی الله دهلوی تحقیقی در این باره دارد که مطلب را روشن میکند و من در اینجا روح نظر او را بیان میکنم. روش آموزش پیغمبرانه، به عقیده شاه ولی الله، عبارت از این است که به صورت کلی در شریعتی که به وسیله پیغمبری وضع میشود، توجه خاصی به عادات و آداب و خصوصیات مردمی که آن پیغمبر بر آنان مبعوث شده است، دیده میشود. ولی پیغمبری که برای آوردن اصول کلی و جهانگیر فرستاده شده، نه میتواند اصول گوناگون برای ملتهای گوناگون وضع کند و نه میتواند مردمان را واگذارد که خود برای خویش قواعد رفتار و کردار وضع کنند. روش وی آن است که قوم خاصی را تربیت کند و تعلیم دهد و آن قوم را همچون هستهای برای بنای یک شریعت کلی قرار دهد. با این عمل، وی اصولی را که شالوده زندگی اجتماعی را تشکیل میدهند برجسته میسازد و آنها را، با در نظر گرفتن رسم و عادات خاص قومی که بلافاصله در برابر وی قرار دارند، در حالات خاص مورد استعمال قرار میدهد. احکام دینی که از این راه فراهم میشود، مثل حدود شرعی که در مقابل جرائم، معین میشود، از لحاظی مخصوص آن قوم است و چون مراعات آنها به خودی خود هدفی نیست، نباید منحصراً همانها را عیناً در نسلهای آینده مورد عمل قرار دهند» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل ششم – اصل حرکت در ساختمان اسلام – ص 196 – سطر 2 به بعد).
باری، در همین رابطه است که اقبال «خدا» در هستی به عنوان یک «من» بزرگ و یا «ابر خود» حاکم بر همه وجود تبیین و تعریف مینماید. به بیان دیگر از نظر اقبال «خدا حیات حاکم بر همه وجود است». اقبال از این خداشناسی خودش دو نتیجه میگیرد:
نخست - اینکه «همه وجود دارای حیات هستند، اما این حیات صورت مشککه دارد و به عنوان یک امر سیال میباشد که در بعضی از پدیدهها این حیات صورت حداقلی دارد و در بعضی بیشتر» به بیان دیگر از نظر اقبال «در جهان، موجودی فارغ از حیات وجود ندارد.»
دوم – اینکه اقبال با این خداشناسی بازسازی شده تطبیقی خودش یک واقعیت مهم دیگر هم برای ما روشن مینماید و آن اینکه «خدای خارج از هستی و نشسته و بیکار در ماوراء الطبیعه و یا در مابعدالطبیعه که متکلمین گذشته با تاسی از فلسفه یونانی تعریف و تبیین میکردند، غیر واقعی میباشد». اقبال بر این باور است که «نه تنها خدا با همه وجود در پیوند تنگاتنگ میباشد و نه تنها خدا روح هدایتگر تمام وجود از ازل تا ابد میباشد و نه تنها خدا در هستی بیکار نیست و دائماً در حال ایجاد و خلق وجود جدید میباشد و نه تنها خداوند مانند همه وجود در پیوند با زمان قرار دارد و خارج از زمان نمیباشد و نه تنها خداوند با خلق جدید در هستی در حال تکامل میباشد و نه تنها خداوند با هستی (برعکس آنچه که عارفان گذشته توسط رویکرد وحدت وجودی مطرح میکردند) در هستی حلول نکرده، بلکه مهمتر از همه اینکه از نظر اقبال رابطه خداوند با وجود (آنچنانکه رابطه خالق و مخلوق میباشد) رابطه فاعل با فعل خودش است» به بیان دیگر از نظر اقبال، «خدا هم خالق و هم فاعل هستی است» و در همین رابطه است که اقبال «این جوهر فاعلیت و خالقیت، فعل خداوند بر هستی و در هستی به صورت یک امر مستدام و دائم میداند و هرگز محدود به برههای از زمان خلق اولیه وجود (آنچنانکه در رویکرد ارسطوئی مطرح شده است) محدود نمیکند.»
نباید فراموش کنیم که در این رابطه اقبال بسیار مواظب است که حتی از به کارگیری ترم «روح» به جای ترم «حیات» (آنچنانکه در ادبیات فلسفی یونانی و یونانیزده متکلمین مسلمان در گذشته مطرح شده است) خودداری نماید؛ و بر این تاکید و اصرار دارد که به جای به کارگیری ترم «روح» در تبین جایگاه خداوند در وجود از ترم «حیات و زندگی» استفاده نماید؛ و در همین رابطه است که او بر این باور است که «حیات بر همه وجود حاکم است و هیچ نقطهای از وجود نیست که خالی از حیات باشد»؛ و او «از زاویه فهم همین حیات حاکم بر وجود است که به خداشناسی در هستی و به بازسازی تطبیقی خداشناسی دست پیدا میکند»؛ و باز در همین رابطه است که اقبال بر این باور است که «فهم و شناخت خداوند به عنوان حیات حاکم بر همه وجود تنها از کانال تجربه دینی و از مسیر شناخت «خود» حاصل میشود.»
اقبال بسیار خوش دارد تا پیوسته به ما گوشزد نماید که «برعکس آنچه مخالفین دین در رابطه با جایگاه خرد جدید بشر مطرح مینماید، خرد جدید در مقابله با شناخت خداوند قرار دارد، نه برعکس». اقبال میگوید: «در تحلیل نهائی تمامی داوری خرد جدید در راستای تبیین خداشناسی و وجود این حیات و حرکت و تکامل و زمان در هستی میباشد»که البته در این رابطه «اقبال بیش از همه بر رشته فیزیک و ترمودینامیک چه در عرصه ماکرو و چه در عرصه میکرو تکیه مینماید»؛ و به خصوص «داوری این دو رشته در عرصه موجی بودن تمام زیربنای هستی دلیل همین رویکرد خود نسبت به حاکمیت حیات بر هستی میداند». بیافزائیم که «اقبال هرگز در تبیین این جهان و خدا نمیتواند رابطه حیات حاکم بر جهان به عنوان واقعیت و حقیقت خداوند از زمان و تکامل و حرکت در وجود جدا کند». البته معنای این داوری او آن نیست که بگوئیم «اقبال خدا را با زمان و حرکت و تکامل یکی تعریف مینماید تا او را در کادر وحدت وجودی اهل تصوف تعریف نمائیم» بلکه برعکس معنای این جهانبینی اقبال در عرصه خداشناسی آن میباشد که «اقبال خدا را دائماً در حال کار جدید و هدایت همه وجود میداند»؛ و باز در همین رابطه است که «اقبال برعکس متکلمین گذشته که جهان را در بستر تقدیر، صورتی از پیش مشخص شده تعریف میکردند و نقشه نهائی جهان غیر قابل تغییر میدانستند، هرگز به این نقشه از پیش مشخص شده جهان اعتقادی ندارد و بر این باور است که جهان به صورت دینامیک دارای حرکت نو میباشد و این حرکت نو در وجود هرگز از پیش مقدر نشده است و نقشهای از پیش مشخص شده ندارد، بلکه دائماً در حال ایجاد و هدایت مستقیم خداوند در حال انجام میباشد». آنچنانکه در این رابطه مولوی هم میگوید:
دو سر هر دو حلقه هستی / به حقیقت به هم تو پیوستی
و در دفتر چهارم مثنوی - ص 223 - سطر 10 – 11 میگوید:
متحد نقشی ندارد این سرا / تا که مثلی وانمایم مر ترا
هم مثال ناقصی دست آورم / تا زحیرانی خرد را واخرم
و در یکی از ابیات دیوان شمس تبریزی میگوید:
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد / فناش گیر که همچون بقای ذات تو نیست
و در دفتر دوم مثنوی – ص 114 سطر 26 به بعد میگوید:
حق آن که دایگی کردی نخست / تا نهال ما زآب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید / کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت / تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را / انبیاء گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است / عنکبوتی نه که در وی عابث است
و در دفتر ششم مثنوی - ص 399 - سطر 9 به بعد میگوید:
قرنها بگذشت این قرن نویست / ماه آن ماه است و آب آن آب نیست
عدل آن عدل است فضل آن فضل هم / گرچه مستبدل شد این قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام / وین معانی بر قرار و بر دوام
شد مبدل آب این جو چند بار / عکس ماه و عکس اختر برقرار
پس بنایش نیست بر آب روان / بلکه بر اقطار اوج آسمان
ادامه دارد