تبیین فلسفی انسان از نگاه وحی و محمد و قرآن ‏بخش چهارم

تفسیر آیات 1 تا 3 سوره انسان:

حال با توجه به مطالب فوق به تفسیر آیات 1 تا 3 سوره انسان، که می‌فرماید: «هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يكُنْ شَيئًا مَذْكُورًا - إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا - إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا» می‌پردازیم.

1 - استفهام در آیه اول استفهام تقریری برای تثبیت مطلب می‌باشد، نه استفهام حقیقی یا استفهام انکاری، که بعضی از مفسرین قدیم و جدید - گفته‌اند. بنابراین در آیه اول توسط استفهام تقریری می‌خواهد بر این مطلب تاکید کند که به طور مسلم روزگاری بر این انسان امروز گذشته است، که با اینکه وجود داشته است اما به علت اینکه تاریخ نداشته، قابل ذکر نبوده است.

2 - در آیه دوم پس از اینکه به نقش تاریخ در خلقت انسان تکیه کرد، به اصل تکامل تدریجی خلقت انسان می‌پردازد؛ و خلقت دفعی انسان که قبلا از طریق تورات تحریف شده و مطرح شده بود، نفی می‌کند؛ و اعلام می‌کند که خلقت انسان یک «خلقت تدریجی» می‌باشد که به صورت مرحله ای انجام گرفته است، و بر پایه تکامل انسانی، بر «نطفه امشاج» استوار می‌باشد. که عبارت است از «مجموعه صفات اکتسابی و ارثی و نوعی و فردی و تاریخی.» که این مجموعه صفات باعث می‌گردد تا شناخت و آگاهی انسان را در بستر اکتسابی و ارثی محقق سازند.

3 - پس از اینکه تکامل طبیعی - در عرصه شناخت انسان - به تکامل فردی و انسانی استحاله پیدا کرد، به موازات روند فرآیند‏های تعالی‏بخش و مراحل تکامل، رفته رفته رابطه جبری «انطباق با محیط» که موتور تکامل را تشکیل می‌دادند، بدل به «رابطه تطبیقی پدیده با محیط» می‌گردد. که این استحاله انطباق به تطبیق باعث استقلال و آزادی پدیده می‌گردد؛ و حاصل آن در مرحله عالی تکامل انسانی، آزادی انسان می‌باشد؛ و با آزادی انسان (که مولود رابطه تطبیقی او با محیط و بر اثر شناخت و رهائی از چهار زندان طبیعت و جامعه و تاریخ و خود می‌باشد)، ارابه تکامل در مرحله «تکامل اجتماعی» مکانیزم حرکت خود را تغییر می‌دهد؛ لذا حرکت جبری تکامل به حرکت تطبیقی بدل می‌گردد، که انجام حرکت تطبیقی در گرو حرکت آگاهی‏بخش انسان می‌باشد. در این رابطه است که نیاز بعثت انبیاء مطرح می‌گردد؛ و وحی نبوی جای خود را به وحی غریزی در مرحله حیوانی می‌دهد. بنابراین توسط وحی نبوی است که مرحله «إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ» توسط انبیاء به انجام می‌رسد.

4 - اما پس از اینکه راههای تکامل انسان و اجتماع توسط انبیاء به انسان‌ها آموزش داده شد، باز در این عرصه انسان‏های آزاد، انتخاب‏گر و مختار، اگر با انتخاب راه در راستای حرکت انبیاء، توان تطبیق خود را با محیط و در عرصه تکامل اجتماعی داشته باشند، نسبت به حرکت انبیاء و این مسیر هدایتگر، «شاکر» خواهند بود. اما اگر نسبت به حرکت آگاهی‏بخش پیامبران و حرکت در راستای تکامل، مقاومت کنند، «کفران‏گر» این حرکت می‌باشند.

5 - در رابطه با سوال آیه «هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يكُنْ شَيئًا مَذْكُورًا» با اینکه استفهام یک استفهام حقیقی می‌باشد، اما در خصوص اینکه این استفهام حقیقی یک استفهام تقریری یا یک استفهام انکاری است، جای بحث وجود دارد[1].  

6 - در خصوص عامل - قابل ذکر شدن انسان - از پنج قرن قبل از میلاد تا کنون، دو نظریه در میان صاحب نظران مطرح شده است. نظریه اول - نظریه روحییون یا ایده‏آلیست‏ها: (نظریه روحیون یا طرفداران وجود روح در انسان)، گرچه بنیانگذار این نظریه افلاطون است، ولی بعد از او به صورت‌های مختلف در میان فلاسفه یونان قدیم، و فلاسفه غرب و شرق، و مسیحیت و مسلمان، مطرح شده است. که از میان این نظریه‏های مختلف می‌توانیم به نظریه ذیل اشاره کنیم:

الف - نظریه افلاطون: آنچنانکه فوقا مطرح کردیم بنیانگذار نظریه - وجود روح در انسان - افلاطون می‌باشد. مطابق این نظریه افلاطون تمامی اصالت وجود را به - عالم ارواح یا عالم مُثل - می‌داد؛ و اعتقاد داشت که بشر در آغاز به صورت روح در عالم مجرد بوده است، و بعد به عنوان زندانی برای مدتی این روح از «عالم لاهوتی و مُثل» به بدن انسان می‌آید، و پس از مدتی با مرگ این جسم مادی، دوباره - روح به عالم مُثل - بر می‌گردد. از نظر افلاطون عاملی که باعث قابل ذکر شدن انسان می‌شود، همین پیوند روح عالم مُثل به این بدن است، که با جدائی از بدن توسط مرگ دو باره این جسم، نابود می‌شود ولی آن روح باقی می‌ماند. از نظر افلاطون - بشر در این عالم چیزی یاد نمی‌گیرد و دارای شناخت فی نفسه نمی‌شود. بلکه بالعکس تمامی شناخت انسان در همان عالم مُثل و توسط روح حاصل می‌شود. - در این جهان فقط آن – شناخت‏های فراگرفته شده عالم مُثل - دوباره یادآوری می‌شود. برای فهم این حقیقت به نقل یک غزل از حافظ که بر پایه همین اندیشه افلاطون است می پردازیم:

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم / خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحال / نیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم / دریغ و درد که غافل زحال خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس / که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوی عشق میاید / عجب مدار که همدرد ناقه ختنم

بیا و هستی حافظ زراه او بردار / که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

ب - نظریه دوم مربوط به ارسطو می‌باشد. که گرچه مانند افلاطون به - ازلیت روح و ابدیت روح - اعتقاد نداشت، ولی به - تکوین روح در این جهان معتقد بود - که همزمان با - تکوین جنین در رحم مادر، از چهار ماهگی روح از بیرون وارد رحم می‌شود، و جنین و انسان را قابل ذکر می‌کند - ولی از نظر ارسطو و بر عکس افلاطون - روح با فنای بدن باقی نمی‌ماند و از بین می‌رود. - در این رابطه بود که ارسطو به معاد و بقاء روح اعتقاد نداشت. آنچه در نظریه ارسطو قابل توجه است اینکه: اولا؛ عامل قابل ذکر شدن انسان روح می‌باشد نه بدن. در ثانی؛ روح از بیرون وارد بدن می‌شود. در ثالث؛ آنچنانکه روح از آغاز وجود نداشته است با فناء بدن از بین می‌رود. در رابع؛ روح در زمان جنین (چهار ماهگی) وارد بدن می‌شود. در خامس؛ روح پس از فناء بدن از بین می‌رود، و دیگر صاحب بقائی نمی‌شود. در سادس؛ هیچگونه سنخیت ساختاری بین روح و بدن وجود ندارد.

ج - نظریه سوم از ابوعلی سینا یا فلاسفه اولیه اسلامی می‌باشد، که تلفیقی از دو نظریه ارسطو و افلاطون می‌باشد. به این ترتیب که این فلاسفه اول بخش نظریه - ازلی بودن روح عالم مُثل - افلاطون را رد کردند؛ و ‏بخش - ابدی بودن روح – افلاطون. اگرچه افلاطون در عرصه - تبیین معاد - به آن اعتقاد نداشت، اما این فلاسفه بخش - ابدیت روح - افلاطون را برای تبیین معاد بکار گرفتند. اما از نظریه ارسطو بخش؛ تکوین مکانیکی روح و بدن در دنیا، و اتصال مکانیکی روح و بدن، و قابل ذکر شدن انسان توسط روح، و اصالت انسان بر روح - را گرفتند. که در تحلیل نهائی این فلاسفه باز به - دوآلیسم روح و بدن - اعتقاد پیدا کردند.

د - نظریه چهارم از آن ملاصدرا تا طباطبائی و مطهری و... می‌باشد. که به تئوری «جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء» اعتقاد دارند؛ و می‏گویند که؛ روح برعکس آنچه که افلاطون می‌گفت؛ از ازل در عالم مُثل، که عالم کلیات و مجردات می‌باشد، وجود داشته است، و برعکس آنچه که ارسطو و ابن سینا می‌گفتند که؛ روح از بیرون عالم معقولات به صورت مکانیکی وارد جنین و رحم می‌شود. – ولی طرفداران این نظریه گرچه مجرد و معقول بودن روح افلاطونی و روح ارسطوئی را پذیرفتند، و به بقاء روح افلاطونی برای - تبیین معاد - هم اعتقاد دارند. ولی پیدایش روح در رحم مادر و جنین، (مانند ابن سینا و ارسطو و افلاطون)، به صورت مکانیکی و بیرونی تبیین نمی‌کنند، بلکه بالعکس این نظریه معتقد است که؛ روح در رحم مادر از طریق تکامل مادی خود جنین بدست میاید؛ و پس از پیدایش و تکوین روح است که، روح سنخیت مادی گذشته خود را از دست می‌دهد، و سنخیت جدیدی پیدا کرده، که مجرد و معقول و غیرمادی می‌باشد؛ و به علت این - سنخیت غیرمادی جدید روح - است که باعث می‌گردد، تا روح به صورت یک امر ماندگار باقی بماند؛ و این روح در قیامت است که با بقاء خود و حضور خود، موضوع معاد انسانی می‌شود؛ و این روح است که موضوع سوال واقع می‌شود!

از دیدگاه این نظریه پردازان؛ لازمه اعتقاد به معاد اعتقاد به روح می‌باشد، و بدون اعتقاد به روح نمی‌توان اعتقاد به معاد داشت. با توجه به اینکه اعتقاد به معاد جزء اصول دین می‌باشد، لذا این فلاسفه اعتقاد به وجود روح را جزو اعتقادات دین می‌دانند، و نفی روح را، به معنای نفی معاد، نفی انسان، نفی وحی و... می‌دانند.

 دوم - نظریه محمد و قرآن: نظریه قرآن بر عکس نظریه ایده‏آلیست‏ها که فوقا مطرح کردیم، تبیین انسان و معاد و وحی و... رابطه آن با روح را، هرگز به شکل فلاسفه فوق مطرح نمی‌کنند، بلکه قرآن همه جا «گوهر انسانی را به جای روح شناخت» می‌داند؛ و بر پایه این شناخت و پراکسیس و عامل و معلول آن، به تبیین انسان و معاد و وحی می‌پردازد؛ و از ورود در «وحی» (جهت تبیین امور فوق) خودداری می‌کند. در این رابطه چند نمونه از آیات مطرح شده را بررسی می‌کنیم:

1 - آیه اول از سوره مومنون: (همان آیه که ملاصدرا در جهت تبیین نظریه خود روح، در اسفار استفاده می‌کند)، آیه 12 تا 14: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِينٍ - ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ - ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ - همانا خلق کردیم انسان را از چکیده خاک. پس قرار دادیم نطفه انسان را در رحم مادر، در جایگاهی امن. پس در رحم مادر آن نطفه را بدل به علقه کردیم، و آن علقه را بدل به گوشت جویده کردیم، و آن گوشت جویده را بدل به استخوان کردیم، و استخوان‌ها را با گوشت پوشانیدیم، پس آفرینش دیگری در او پدید آوردیم. پس آفرین باد بر بهترین آفرینندگان.» این آیه که سیر تکامل طبیعی جنین را در رحم مادر مطرح می‌کند، دارای موارد ذیل است.

الف - تکامل عرضی یا تکامل جنین در رحم، مانند تکامل طولی، صورت تدریجی و مرحله‏ائی دارد.

ب - آنچنانکه پدیده حیات در زمین در عرصه تکامل تدریجی حاصل شده است، تکامل عرضی انسان در رحم هم، تا مرحله حیات دار شدن جنین، صورتی مرحله‏ائی و تدریجی داشته است.

ج - برعکس آنچه ملاصدرا در باب پیدایش روح از آیه «ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ» مطرح می‌کند، این آیه دلالتی بر تکوین روح ارسطوئی ملاصدرا ندارد، بلکه اشاره به پیدایش حیات از ماده می‌کند که یک حقیقت علمی می‌باشد.

2 - آیه دوم: سوره النحل آیه 78: «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ - خدا است که شما را از شکم‌های مادرانتان زمانی خارج کرد که شما هیچ نمی‌دانستید، و پس از خروج از مادر بود که شما را صاحب شناخت سمعی و بصری و قلبی کرد. شاید شکرگذار شوید.» آنچه از این آیه فهمیده می‌شود اینکه:

الف - در قرآن (برعکس دیدگاه افلاطون، ارسطو، ابن سینا، ملاصدرا، طباطبائی، مطهری و...)، معیار انسانیت روح نیست، بلکه شناخت است. آنچه انسان را نسبت به دیگر پدیده‏های حیات برتر می‌کند روح نیست، قدرت شناخت است. که همین اندام فیزیولوژیک انسان مانند کرتکس مغز و چشم و گوش و... حاصل می‌شود.

ب - بر عکس دیدگاه مُثلی افلاطونی تا فطرت مطهری و فطریات کانتی و دکارتی، که همگی معتقدند انسان بخشی از شناخت‌هایش را (به صورت قوه یا فعل)، با خود از شکم مادر می‌آورد، این آیه به صورت قاطع اعلام می‌کند که انسان هیچ گونه شناختی (نه به صورت قوه و نه به صورت بالفعل)، با خود از شکم مادر نمی‌آورد. آنچه انسان می‌آموزد در همین جهان است؛ و شناخت او یک شناخت اکتسابی است نه فطری و ذاتی.

3 - آیه سوم سوره سجده آیات 7 و 8 و 9: «الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ - ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ - ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَا تَشْكُرُونَ - آنکه هر چه خلق کرد نیکو خلق کرد و خلقت انسان را از طین آغاز کرد. پس خلقت موجودات را از “مَاءٍ مَهِينٍ” از سرگرفت و آن را در گردونه تکامل طولی و تدریجی قرار داد. پس این موجود را تکامل بخشید تا اینکه به مرحله حیات، که همان مرحله نفخه روح خدا بود، رسید؛ و در مرحله انسان بود که به شناخت رسید. در صورتی که انسان در مرحله کسب شناخت اندکی از انسان‌ها سپاسگزار خواهند بود.»

آنچه از این آیه فهمیده می‌شود اینکه:

الف - این آیه (برعکس دو آیه قبل که از تکامل عرضی انسان در شکم مادر سخن می‌گفت)، از تکامل طولی انسان در بستر تاریخ تکامل زمین سخن می‌گوید.

ب - این آیه هم مانند آیات دو گانه فوق، تکامل طولی انسان در زمین را مانند تکامل عرضی جنین در رحم مادر به صورت؛ تدریجی، فرآیندی و مرحله‏ائی مطرح می‌کند، نه به شکل دفعی.

ج - این آیه هم مانند دو آیه فوق، ممیزه انسان را از دیگر پدیده‌ها (نه آنچنانکه فلاسفه گذشته و حال می‌گویند و بر پایه روح غیرمادی تبیین می‌نمایند)، بلکه بر پایه شناخت انسان تبیین می‌کند.

د - این آیه تمامی پدیده‌ها را در چرخه تکامل، در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر تبیین نموده و انسان را به صورت تافته جدا بافته (که به صورت دفعی و آنچنانکه ملاصدرا و طباطبائی و... می‌گویند)، مطرح نمی‌نماید.

 

ماحصل آنچه از آیات فوق دریافت می‌شود اینکه:

اول؛ انسان در عرصه طولی و چه در عرصه عرضی به صورت دفعی تکوین پیدا نکرده است، بلکه بالعکس به صورت تدریجی در گهواره زمین و در شکم مادر کامل شده است.

دوم؛ انسان در رحم مادر و چه در رحم کره زمین، فرآیند‏های مختلف فیزیولوژی و بیولوژی را طی کرده است. که شامل مرحله قبل از حیات و مرحله بعد از حیات و همچنین مرحله قبل از کسب شناخت و مرحله بعد از توانائی کسب شناخت تقسیم می‌شود.

سوم؛ در میان موجودات ذی حیات – در گردونه تکامل - تنها انسان است که توانائی کسب شناخت دارد و دیگر حیوانات از این ممیزه محروم می‌باشند.

چهارم؛ ممیزه کسب شناخت انسان صورت اکتسابی آن است. انسان علاوه بر اینکه از طریق شناخت تکامل می‌کند، این شناخت خود را در عرصه پراکسیس و در همین - دنیا و زمین - کسب می‌کند، و هیچگونه شناخت لدنی همراه ندارد. البته شناخت‌های موروثی انسان که به صورت ژنتیک وجود دارد، باز همان «شناخت اکتسابی» می‌باشد که نوع آن در عرصه «پراکسیس تاریخی» به کف آمده است.

پنجم؛ در مورد «تکامل طولی و تکامل عرضی حیات» انسان بر روی کره زمین، دورانی بر او گذشته است، که چه قبل از حیات و چه بعد از تکوین حیات[2]، ولی هنوز او (انسان) به معنای واقعی کلمه «قابل ذکر» نبوده است.

ششم؛ از زمانی انسان قابل ذکر گردید، که او توانائی کسب شناخت از محیط را پیدا کرده است؛ و این توانائی «کسب شناخت» تنها ممیزه برتری انسان از دیگر پدیده‏های وجود می‌باشد.

هفتم، به دلیل همین ممیزه شناخت در انسان بود که او توانست در گردونه چرخه تاریخی تکامل، برعکس دیگر پدیده‏های طبیعت ماقبل خود، که همه در کانتکس رابطه «انطباق با محیط» دارای حرکت تکامل جبری بودند، انسان به یک تغییر کیفی در حرکت، که همان «حرکت تطبیقی» می‌باشد، دست پیدا کند. علت تطبیقی شدن حرکت انسان به نسبت دیگر موجودات ماقبل خود، آن بود که انسان توانست از محیط خود شناخت حاصل کند. چنین شناختی از محیط که در بستر «پراکسیس طبیعی و فردی و اجتماعی» برای انسان حاصل می‌شد، رفته رفته او را به «اراده و آفرینندگی» در عرصه طبیعت و بر پایه «کار» کشانید. کار در عرصه طبیعت انسان را به مرحله آفریننده گی و خلقت کشانید؛ و همین کار علاوه بر اینکه انسان را به «ساحت تطبیق» در آورد، در انسان ایجاد «اراده و انتخاب و اختیار» کرد.

با پیدایش دستاورد‏های تطبیقی انسان، مسیر «تکامل طبیعی» جای خود را به مسیر «تکامل اجتماعی و تاریخی» داد؛ و با پیدایش مسیر تکامل تاریخی و اجتماعی انسان، حوزه قدرت «شناخت و تطبیق و کار و پراکسیس طبیعی و اجتماعی و فردی انسان، و موتور حرکت تکامل» از صورت «انطباق با محیط» در مرحله تکامل طبیعی، به «خودآگاهی و آگاهی و شناخت» جهت تطبیق با محیط بدل گردید. از این مرحله بود که نیاز بعثت انبیاء و تغییر وحی از صورت «طبیعت و غریزه، به آگاهی و کتاب و حکمت» مطرح گردید. که تفاوت مسیر جدید تکامل با مراحل قبلی در این بود که؛ در این مرحله حرکت (برعکس صورت جبری حرکت تکامل طبیعی) صورتی اختیاری داشت. یعنی انسان برعکس دیگر موجودات، هم می‌توانست توسط شناخت و آگاهی خود در راستای مسیر تکامل حرکت کند، و هم می‌توانست رویا روی حرکت تکامل در وجود مقاومت بکند.

در این رابطه «هدایت و ضلالت» در مسیر هدایت وحی شکل می‌گیرد: سوره البقره - آیه257: «اللَّهُ وَلِي الَّذِينَ آمَنُوا يخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ - خداوند «ولی» کسانی است که ایمان آوردند و با این ایمان، آن‌ها را از ظلمات خارج کرد و به سمت نور هدایت نمود. برعکس این ایمان آورندگان که اولیاء آن‌ها خداوند بود، کسانی که به این راه کافر شدند و بجای خداوند طاغوت را اولیاء خود گرفتند، این‌ها از نور خارج شدند و به سمت ظلمات حرکت کردند و با فرو رفتن در ظلمات تا ابد در نار باقی ماندند.»

«إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَلَاسِلَ وَأَغْلَالًا وَسَعِيرًا - إِنَّ الْأَبْرَارَ يشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا - عَينًا يشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ يفَجِّرُونَهَا تَفْجِيرًا - يوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيخَافُونَ يوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا - وَيطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيتِيمًا وَأَسِيرًا -  إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا - إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَبِّنَا يوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِيرًا - فَوَقَاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذَلِكَ الْيوْمِ وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُورًا - وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِيرًا - مُتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ لَا يرَوْنَ فِيهَا شَمْسًا وَلَا زَمْهَرِيرًا - وَدَانِيةً عَلَيهِمْ ظِلَالُهَا وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِيلًا - وَيطَافُ عَلَيهِمْ بِآنِيةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَأَكْوَابٍ كَانَتْ قَوَارِيرَا - قَوَارِيرَ مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوهَا تَقْدِيرًا - وَيسْقَوْنَ فِيهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنْجَبِيلًا - عَينًا فِيهَا تُسَمَّى سَلْسَبِيلًا - وَيطُوفُ عَلَيهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ إِذَا رَأَيتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤًا مَنْثُورًا - وَإِذَا رَأَيتَ ثَمَّ رَأَيتَ نَعِيمًا وَمُلْكًا كَبِيرًا - عَالِيهُمْ ثِيابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا - إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاءً وَكَانَ سَعْيكُمْ مَشْكُورًا - ما برای کفر ورزندگان به این راه غل و زنجیر و آتش شعله ور مهیا کردیم؛ و ابرار از چشمه‏هائی کافور بهرمند گردند. چشمه کافور، چشمه‏هائی است که با اراده و کار آن‌ها ساخته شده و جاری گشته است. ابرار کسانی هستند که به عهد خود با خدا و خود و رسولش و مردم، وفا می‌کنند؛ و از روزی که سختی‌اش همه مردم را فرامی گیرد، می‌ترسند. ابرار کسانی هستند که سه دسته از مردم یعنی؛ «یتیمان جامعه و مسکینان جامعه و اسیران جامعه» را به نان و فرهنگ و... نصیب می‌رسانند. ابرار کسانی هستند که در راه بهرمند کردن جامعه به نان و فرهنگ، هرگز از مردم طلب اجرتی نمی‌کنند. ابرار کسانی هستند که در راه آگاه کردن مردم، از روزی که جامعه به فقر و مسکنت و اسارت و غمناکی می‌افتند، می‌ترسانند. در این مسیر خداوند هم به ابرار یاری می‌رساند و به موازات خواسته ابرار آن جامعه، که مورد مخاطب از شر و فتنه‏هائی بودند که ابرار آن‌ها را بیم می‌دادند، ایشان را در امان نگه می‌دارد، و به آن‌ها برخورداری‌ها عطا می‌کند؛ و در برابر این تلاش ابرار، خداوند علاوه بر آن همه برخورداری جامعه در دنیا، برای ایشان هم در آخرت و در ازای سختی که کشیده‌اند، برخورداری‌ها و رستگاری‏هائی که محصول عمل آن‌ها بود، عطا می‌کند. در معاد (زائیده عمل آن‌ها در آخرت) از سختی‌ها دورند، و از برخورداری‌های گوناگون بهره مند خواهند شد و... – آیات 4 الی 22 – سوره انسان.»

 

شرح لغات:

1 - اعتیاد: کلمه اعتیاد به معنای تهیه کردن است.

2 - سَلَاسِلَ: کلمه سلاسل جمع سلسله است که به معنای قیدی است که دست و پای مجرم را با آن می‌بندند.

3 - اغلال: کلمه اغلال جمع غل به ضمه غین است که باز مانند سلسله به معنای قیدی است که با آن دست و پای مجرم را به گردنش می‌بندند.

4 - سَعِيرًا: کلمه سعیرا به معنای آتش روشن است.

5 - ابرار: کلمه ابرار جمع بر به فتحه باء صفت مشبهه از مصدر بر به کسر باء است، که به معنای – احسان – است. پس بر به فتحه باء به معنای کسی است که «خیر را بدان جهت که خیر است می‌خواهد، نه بدان جهت که اگر انجام دهد نفعی عایدش می‌شود.»

6 - یشرب: کلمه یشرب می‌رساند که ابرار در دنیا به برخورداری‏ها می‌رسند و گرنه اگر مقصودش در آخرت بود، باید به جای «یشرب سیشربون»، «وسیشربواها» به کار می‌گرفت.

7 - مستطیر: کلمه مستطیر اسم فاعل از فعل استطار است، که به معنای فاش کردن و منتشر کردن در اقطار می‌باشد.

 

ادامه دارد

 



[1] . از اواخر قرن دوم تاکنون دو نوع تفسیر مختلف از این آیه شده است؛ یکی طرفداران نظریه انکاری بودن استفهام حقیقی فوق، که بر طبق آن تفسیر آیه به این ترتیب می‌شود که: «آیا قطعه‏ائی از زمان بوده است که انسان قابل ذکر نباشد؟ اگر با نظریه انکاری به استفهام حقیقی نگاه کنیم، معنی این سوال می‌شود که؛ “هیچ زمانی نبوده است که انسان قابل ذکر نباشد.» به عبارت دیگر انسان همیشه قابل ذکر بوده است. آنچنانکه مشاهده می‌کنید طرفداران این نظریه، گروهی هستند که تکامل تدریجی پیدایش انسان را انکار می‌کنند؛ و بر «پیدایش دفعی» او تاکید دارند. چراکه مطابق این دیدگاه از آغاز پیدایش انسان، او به صورت انسان آفریده شده است. که این موضوع همان «تبیین دفعی» از پیدایش انسان می‌باشد. اما نظریه دوم از آن مفسرینی است که «استفهام حقیقی» فوق را یک «استفهام تقریری» می‌دانند، که در این آیه برای «تثبیت مطلب» آمده است. که معنای آیه مطابق این تفسیر چنین معنی می‌دهد؛ «به طور مسلم روزگاری بوده است که بشر بوده است، ولی انسان نبوده است.»

[2] . با اینکه مادیت اولیه فیزیولوژی و بیولوژی انسان در گردونه چرخه تکامل در حال شکل گیری بوده است.