سنگهائی از فلاخن:
مبانی تئوری آزادی از نگاه ما درس دوازدهم
1 - تعریف آزادی: شاید کاملترین تعریف فلسفی و کلاسیک که تا کنون از آزادی شده باشد تعریفی است که هگل از آزادی کرده است. هگل در تعریف خود از آزادی میگوید «آزادی عبارت است از درک ضرورتها» در این تعریف هگل از آزادی، برای فهم آزادی ابتدا باید به شناخت ضرورتها رسید یعنی تا زمانی که نتوانیم به فهم ضرورتها برسیم امکان تعریف از آزادی برای ما وجود ندارد.
به عبارت دیگر از نظر هگل تعریف از آزادی به وسعت و اندازهائی است که ما از ضرورتهای محیط بر انسان تعریف و آگاهی پیدا کنیم و شاید بهتر باشد که بگوئیم که آزادی برای همه انسانها در همه دورانها یک معنی و تعریف یکسان نداشته و ندارد. هر فرد یا مکتبی و نحلهائی به موازات تعریفی که از ضرورتها و جبرهای حاکم بر انسان داشتهاند و دارند، تعریفی از آزادی نیز دارند. فرد یا مکتبی که برای انسان ضرورتی و جبری قائل نباشد، اصلا نه میتواند به آزادی اعتقادی داشته باشد و نه توان تعریفی از آزادی بکند، شاید این غلط نباشد که بگوئیم آزادی به لحاظ تعریفی از کلید واژههائی است که دارای پروسس تاریخی میباشد چراکه انسان به موازات پروسه تکامل خود، ضرورتهای محیط خود را احساس و فهم کرده است.
در بشر انطباقی اولیه که بشر در بستر انطباق با محیط حرکت میکرد آزادی معنی نداشت چرا که اصلا بشر جبر و ضرورتی در محیط خود نسبت به خودش احساس و فهم نمیکرد از مرحلهائی که انسان به درجه تطبیق با محیط رسید و با مرحله گذشته انطباق با محیط وداع کرد موضوع فهم ضرورتها یا جبرهای محیط بر انسان برای انسان مطرح گردید. البته نباید اینچنین تصور کرد که بشر اولیه از همان آغاز تمامی ضرورتهای چهارگانه طبیعی و اجتماعی و تاریخی و انفسی حاکم بر خودش به صورت دفعی و لحظهائی شناخت و فهم کرده است بلکه بالعکس، انسان در بستر تاریخ که همان ظرف شدن او میباشد به صورت فرآیندی، این ضرورتها را فهم کرده بسیاری از انسانها و مکتبها و اندیشههائی در زمان وجود دارند که یا اصلا به ضرورتها و جبرهای محیط بر انسان اعتقاد ندارند و یا اینکه اگر ضرورتی هم معتقد باشند فقط به صورت جبر انسان و خداوند آن هم به صورت صوری و نظری و کلامی است آنچنان جبری و ضرورتی که هیچ مابه ازاء انسانی و اجتماعی و تاریخی ندارد. پس بهتر است بگوئیم که تعریف و فهم آزادی انسان در گرو تعریف و فهم جبر حاکم بر انسان بوده است آن هم نه جبر کلامی و عرفانی که متکلمین و عرفای ما برای بیش از هزار سال از آن سخن گفتهاند بدون اینکه مابه ازاء خارجی اعم از انسانی و اجتماعی و تاریخی برای جبر قائل باشند تا توسط آن بتوانند برای آزادی تعریفی انسانی و اجتماعی و تاریخی بکنند. مثل جبر از نگاه مولوی:
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی / زاری از ما نی تو زاری میکنی
ما چو نائیم و نوا در ما زتوست / ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات / برد و مات ما زتوست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو ما را جان و جان / تا که ما باشیم با تو در میان
ما عدمهاییم و هستیهای ما / تو وجود مطلق فانی نما
ما همه شیران ولی شیر علم / حمله مان از باد باشد دم به دم
حمله مان از باد و ناپیداست باد / جان فدای آن که نا پیداست باد
باد ما و بود ما از داد توست / هستی ما جمله از ایجاد توست
نقش باشد پیش نقاش و قلم / عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بارگه / عاجزان چون پیش سوزن کارگه
مثنوی - دفتر اول - صفحه 14 و 15 - سطر 28 به بعد
بر پایه این جبر اشعریگری و انحرافی مولوی است که تعریفی که مولوی از آزادی میکند در چارچوب آزادی حداقلی معنوی انسان میباشد نه آزادی طبیعی یا آزادی فردی یا آزادی اجتماعی و یا آزادی تاریخی انسان که مولوی بوئی از آن نبرده است.
اختیاری هست ما را در جهان / حس را منکر نتانی شد عیان
اختیار خود ببین جبری مشو / ره رها کردی به ره کج مرو
سنگ را هر گز نگوید کس بیا / وز کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر / یا بیا ای کور در من در نگر
گفت یزدان ما علی العمی حرج / کی نهد بر ما حرج رب الفرج
کس نگوید سنگ را دیر آمدی / یا که چو با تو چرا بر من زدی
این چنین وا جست ها مجبور را / کس نگوید یا زند معذور را
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب / نیست جز مختار را ای پاک جیب
مثنوی - دفتر پنجم - صفحه 329 - سطر 28
بنابراین بر پایه این دیدگاه انحرافی و اشعریگری مولوی از جبر کلامی حاکم بر انسان است که تعریفی که او از آزادی میکند عبارت است از:
کیست مولا آن که آزادت کند / بند رقیت زپایت برکند
چون به آزادی نبوت هادی است / مومنان را ز انبیاء آزادی است
مثنوی - دفتر ششم - صفحه 419 - سطر 26
در خصوص حافظ هم، باز مانند مولوی به خاطر دیدگاه انحرافی او نسبت به جبر اشعریگری که داشت نتوانست تعریف حداقلی حتی در حد مولوی از آزادی داشته باشد:
بارها گفتهام و بار دیگر میگویم / که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند / آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرائی هست / که از آن دست که او می کشدم میرویم
دیوان حافظ - دکتر یحیی قریب - صفحه 318 و 319 - سطر 8 به بعد
لذا بر پایه این جبر انحرافی اشعریگری حافظ است که حداکثر کانتکسی که حافظ برای آزادی انسان قائل میشود این است:
چو قسمت ازلی بی حضور ما ساختند / گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
دیوان حافظ - دکتر یحیی قریب - صفحه 227 - سطر سوم
در همین رابطه است که شاید اگر بگوئیم که بزرگترین آفت اسلام، قرآن، تفسیر، عرفان، فلسفه، فقه، کلام و حدیث جهان اسلام چه در تشیع و چه در تسنن آفت جبرگرائی نحله اشعریگری بود که مانند سلول سرطانی تمامی نحلههای فکری و نظری مسلمانان را بیمار کرد، آنچنانکه اسلام و قرآن از بعد از ضربه اشعریگری در اواخر قرن اول و نیمه اول قرن دوم هجری تا زمان اقبال و شریعتی دیگر نتوانست قد راست کند و تا این زمان که 14 قرن از ضربه اشعریگری بر اسلام و قرآن میگذرد جهان اسلام در حال پرداخت هزینه این ضربه استخوان سوز میباشد.
2- اقبال و شریعتی و تعریف آزادی: از زمان حضرت مولانا علامه اقبال لاهوری و دکتر شریعتی بود که جبر اشعریگری حاکم بر اندیشه مسلمان به چالش کشیده شد و با نجات جبر اجتماعی، جبر تاریخی، جبر طبیعی و جبر نفسانی انسان از زندان جبر کلامی اشعریگری توسط چهار زندان شریعتی - در کنفرانس «چهار زندان» دانشکده نفت آبادان در سال 49 - همه چیز تغییر کرد و ترم آزادی در اندیشه مسلمانان تولدی نوین پیدا کرد، چراکه اقبال و شریعتی دیگر تن به جبر کلامی بی حاصل اشعریگری ندادند بلکه با نفی مطلق جبر اشعریگری به طرح ضرورتها یا جبرهای محیطی علمی انسان در چهار کانتکس جبر طبیعی، جبر اجتماعی، جبر نفسانی و جبر تاریخی پرداختند، لذا با تولد این جبرهای چهارگانه علمی و عینی و قرآنی بود که تعریف آزادی به صورت علمی و عینی و قرآنی در اندیشه مسلمانان مطرح شد.
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم / هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج زخود رفتهائی تیز خرامید و گفت / هستم اگر میروم گر نروم نیستم
کلیات حضرت مولانا علامه اقبال لاهوری - احمد سروش - افکار - صفحه 235 - 236 - سطر 11
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد / گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی زسگان خوارتر است / من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
کلیات اقبال - احمد سروش - افکار - صفحه 239 - سطر 4
خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سر و کاری ندارد / که دهقانش برای دیگری کشت
کلیات اقبال - احمد سروش - ارمغان حجاز - صفحه 454 - سطر 11
مسلمانی که داند رمز دین را / نساید پیش غیر اله جبین را
اگر گردون به کام او نگردد / به کام خود به گرداند زمین را
کلیات اقبال - احمد سروش - ارمغان حجاز - صفحه 484 - سطر 10
3 - رابطه آزادی با جبر و ضرورت: بنابراین به موازات نوع تعریف ما از ضرورت و جبر آزادی در اندیشه ما معنی پیدا میکند، در رابطه با شناخت ضرورتها است که باید نخست به تقسیم ضرورتها یا جبرهای محیط بر انسان بپردازیم که در این رابطه ضرورتها یا جبرهای حاکم بر انسان یا به قول دکتر شریعتی زندانهای محیط بر انسان به چهار دسته تقسیم میشود:
الف – ضرورتهای طبیعی،
ب – ضرورتهای نفسانی،
ج – ضرورتهای اجتماعی،
د - ضرورتهای تاریخی، که طبق تعریف هگل خودآگاهی انسان به این ضرورتهای چهارگانه محیط بر انسان باعث آزادی از این ضرورتها میشود. هر چند تعریف هگل از آزادی کاملترین تعریفی است که تا کنون از آزادی شده است ولی این تعریف هگل از آزادی دارای یک ضعف کلیدی میباشد که هگل به آن توجه نداشته است، ولی قبل از هگل، دکارت به این نکته توجه شایانی کرده است و آن اینکه خودآگاهی مکانیکی انسان به ضرورتهای چهارگانه محیطیاش آزادی ساز نیست چراکه حیوانات تا اندازهائی و بشر اولیه برای سالیان سال به ضرورتهای محیطیاش آگاهی داشته است ولی این آگاهی هرگز برای او آزادی ساز نبود و خود این آگاهی نمیتوانست در بستر آزادی بشر انطباقی را تبدیل به انسان تطبیقی با محیط بکند. از زمانی آگاهی به ضرورتها برای انسان آزادی ساز شد که بشر توانست نسبت به این آگاهی اول، آگاهی دوم پیدا کند که این آگاهی دوم یا «آگاهی به آگاهی» را «خودآگاهی» مینامند. بنابراین آنچه که هگل نفهمید اما دکارت قبل از هگل فهمیده بود اینکه آگاهی به ضرورتهای چهارگانه محیط بر انسان آزادی ساز نیست، بلکه این خودآگاهی به این ضرورتهای محیط بر انسان است که آزادی ساز است و بسترساز استحاله بشر انطباق با محیط به انسان تطبیق محیط بر خود میباشد. لذا آنچه که باعث آزادی انسان میشود تطبیق محیط یا ضرورتها بر جبرهای انسان است نه انطباق انسان با جبرهای محیط یا ضرورتها، پس عامل آزادی انسان و عامل تکوین انسان تطبیقی خودآگاهی به ضرورتها یا خودآگاهی نسبت به محیط است، خودآگاهی که یک آگاهی مرکب میباشد و رمز تعریف و فهم و تعریف آزادی است که آن عبارت است از «آگاهی به آگاهی».
بنابراین از زمان دکارت موضوع «خودآگاهی» یا «آگاهی به آگاهی» مطرح شد پس اگر به لحاظ تبارشناسی تاریخی تعریف آزادی، بخواهیم به مرحله بندی فرآیندهای تعریف آزادی بپردازیم باید فرآیند یا مرحله اول تعریف آزادی را منتسب به هگل بکنیم که «آزادی را درک یا آگاهی به ضرورتها» تعریف کرد،
فرآیند دوم تعریف آزادی به دکارت منتسب خواهد شد که با طرح جمله معروف «من فکر میکنم، پس من هستم» به «خودآگاهی» یا «آگاهی به آگاهی» پی برد،
اما مرحله سوم تعریف از آزادی بازگشت پیدا میکند به کارل مارکس که با بیان جمله معروف خود در ایدئولوژی آلمانی که میگفت «تاکنون فلاسفه جهان را تفسیر کردهاند اما سخن بر سر تغییر جهان است» تعریفی نو از آزادی و فهم جبرها کرد. مطابق این تعریف کارل مارکس از آزادی انسان نه با آگاهی هگلی به ضرورتها میتواند به آزادی دست پیدا کند و نه با آگاهی نوع دوم دکارتی که همان «آگاهی به آگاهی» یا «خودآگاهی» میباشد، میتواند به آزادی برسد، تنها با تغییر یا پراکسیس است که انسان میتواند به شناخت و تغییر ضرورتها یا آزادی دست پیدا کند. لذا از نظر کارل مارکس تنها با تغییر است که ما میتوانیم ضرورتهای محیط بر انسان را بشناسیم بدون تغییر هرگز به صورت ذهنی و نظری آنچنانکه دکارت و هگل میگویند ما نمیتوانیم جهان و ضرورتهای محیط بر انسان را بشناسیم تا توسط آن، آنچنانکه هگل و دکارت میگویند به آزادی دست پیدا کنیم.
پس از نظر مارکس انسان محیط را تغییر میدهد تا محیط را بشناسد و تا زمانیکه به تغییر محیط دست نزند امکان شناخت محیط برایش وجود ندارد، به عبارت دیگر از نظر مارکس انسان با آگاهی مجرد چه در شکل بسیط هگلی آن و چه در شکل مرکب دکارتی آن نمیتواند به آزادی دست پیدا کند، تنها در چارچوب کار تغییرساز یا پراکسیس محیط است که انسان هم میتواند ضرورتهای چهارگانه یا جبرهای محیط خود را بشناسد و هم میتواند به تغییر محیط خود اقدام نماید. پس از نظر هگل انسان تنها با آگاهی ذهنی بسیط مجرد میتواند به آزادی دست پیدا کند در صورتی که از نظر دکارت انسان تنها توسط آگاهی مرکب ذهنی یا خودآگاهی مجرد میتواند به آزادی دست پیدا کند، اما از نظر کارل مارکس انسان تنها با کار میتواند به آگاهی بسیط یا مرکب از محیط دست پیدا کند و در نتیجه به آزادی برسد.
البته از نظر دکتر شریعتی هم انسان تنها با کار میتواند به آزادی از ضرورتها دست پیدا کند اما تفاوت دیدگاه شریعتی با کارل مارکس در این است که شریعتی به تقسیم این کار مورد نظر مارکس میپردازد که مطابق آن شریعتی کار را به سه نوع کار طبیعی و کار انسانی و کار اجتماعی تقسیم میکند. شریعتی «پراکسیس با طبیعت را کار طبیعی مینامد» و «پراکسیس با خود انسان را عبادت میخواند» و «پراکسیس با جامعه را مبارزه تعریف میکند» و در راستای این سه تعریف از کار است که شریعتی ضرورتهای چهارگانه محیط بر انسان را به صورت ضرورت طبیعی، ضرورت نفسانی، ضرورت اجتماعی و ضرورت تاریخی تقسیم میکند و رهائی از این ضرورتها را به صورت آزادی از خویشتن، آزادی از طبیعت، آزادی از جبرهای اجتماعی و آزادی از زندان تاریخ تعریف میکند. یعنی از نظر شریعتی آزادی انسان از زندان نفس خودش توسط عبادت و عرفان صورت میگیرد، در صورتی که آزادی انسان از طبیعت توسط علم سیانس یا علم کلاسیک مدرن انجام میگیرد و آزادی انسان از ضرورتهای اجتماع و تاریخ توسط کار تغییرساز جامعه یا تاریخ که همان مبارزه نامیده میشود تحقق پیدا میکند.
4 - آزادی به عنوان یک موضوع یا یک پروسس؟ با هر عینکی که به آزادی نگاه کنیم چه نگاه هگلی باشد و چه عینک دکارتی باشد و چه از منظر کارل مارکس و دکتر شریعتی، در چهار دیدگاه فوق هر چند این دیدگاهها در مواردی با هم اختلاف ماهوی داشته باشند ولی در یک چیز، همه آنها مشترک هستند و آن موضوع شروع آزادی که هر چهار دیدگاه فوق معتقدند که آزادی انسان از ضرورتهای محیط از رابطه انسان با طبیعت آغاز میشود. بنابراین انسان پروسس آزادی خودش را از رابطه با طبیعت یا به عبارت دیگر از رهائی از زندان طبیعت آغاز میکند، لذا به موازات رهائی انسان از زندان طبیعت انسان میتواند مؤلفههای دیگر آزادی را تجربه کند. ممکن است این سخن به مذاق طرفداران عرفان کلاسیسم سنتی گذشته شیرین نیاید چراکه آزادی از نگاه آنان به صورت یک موضوع تک مؤلفهائی میباشد و آن هم به صورت معنوی انسانی و آن هم در شکل فردی آن نه شکل اجتماعیاش که از منظر عرفان هند شرقی به صورت فردی توسط تزکیه نفسانی حاصل میشود این آزادی فردی از فرد انسان به صورت فردی آغاز میشود و به خود او هم به صورت فردی تمام میشود، این آزادی دیگر مانند آزادی فوق دیگر آزادی به صورت یک پروسس دارای فرآیندهای مختلف نیست بلکه آزادی به صورت دفعی و مکانیکی تکوین پیدا میکند در صورتی که در آزادی مورد نظر ما آزادی به صورت یک پروسس میباشد، آنچنانکه اقبال و شریعتی از آن یاد میکنند که این آزادی به عنوان یک پروسس از آزادی از ضرورتها و جبرهای طبیعت توسط علم سیانس آغاز میشود و در مرحله دوم به فرآیند آزادی اجتماعی و سپس به آزادی فردی و در نهایت به آزادی تاریخی میرسد.
لذا از آنجائیکه درک ضرورتها طبیعی از زمان بیکن تحت عنوان علم سیانس مطرح شده است میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که آزادی از طبیعت تنها توسط علم سیانس امکان پذیر میباشد یعنی به موازات پیشرفت انسان در علم سیانس امکان دستیابی انسان به آزادی بیشتر خواهد شد، پس اگر به آزادی به عنوان یک پروسس نگاه کنیم نه یک موضوع مستقل - آنچنانکه عرفان هند شرقی به آن نگاه میکند - بستر آزادی در هر یک از فرآیندهای چهارگانه آن، «نفس آگاهی» میباشد. به عبارت دیگر در آزادی به عنوان یک پروسس در هر فرآیند چهارگانه آن هر چند که انواع آزادی با هم متفاوت باشند اما تکوین و آغاز هر چهار فرآیند، آزادی آگاهی است، تنها اختلاف در چگونگی یا مکانیزم کسب این آگاهی میباشد که از منظر هگل و دکارت این آگاهی به صورت ذهنی قابل تحصیل است در صورتی که از منظر مارکس و شریعتی این آگاهی تنها در کانتکس کار یا تغییر امکان پذیر میباشد طبیعی است که در آزادی به عنوان یک پروسس برعکس آزادی به عنوان یک موضوع مستقل - به موازات تعریفی که ما از پروسس آزادی میکنیم - آزادی مفهومی گسترده تر پیدا میکند، بنابراین در آزادی به صورت یک پروسس ما نمیتوانیم مانند عرفان هندی شرقی انسان را به صورت یک موضوع غیرتاریخی و غیراجتماعی مطالعه بکنیم - آنچنانکه انسان غیرتاریخی ارسطوئی و افلاطونی در فلسفه قدیم یونان مورد مطالعه قرار میگرفت - در آزادی به عنوان یک پروسس ما موظفیم که در مطالعه آزادی، به یک سلسله مقدمات اعتقاد پیدا کنیم که آنها عبارتند از اینکه:
الف - انسان یک موجود ژنریک و اجتماعی و تنها در عرصه اجتماع میتواند به آزادی دست پیدا کند.
ب - انسان موجود تاریخدار است نه طبیعتدار، که مطابق این مقدمه انسان موجودی تحول پذیر و تکامل پذیر یا به عبارت دیگر انسان یک موجود متحول میباشد که در بستر این تحول و تکامل میتواند به آزادی دست پیدا کند. این انسان با انسان اسپریت یا روحدار افلاطون که از قبل از تکوین و پیدایش در این جهان در عالم مُثل ارواح به آزادی و تکامل جهشی رسیده است و در این جهان در قفس تن زندانی شده است و تنها با مرگ انسان به آزادی میرسد، متفاوت میباشد. چراکه آزادی برای انسان روحی افلاطون تنها با مرگ انسان حاصل میشود، در صورتی که آزادی برای انسان تاریخدار شریعتی و اقبال در بستر حیات تکامل پذیر این جهان تکوین پیدا میکند. در این رابطه است که در آزادی به عنوان «یک موضوع» نه «یک پروسس» چه در عرفان هند شرقی و چه در فلسفه روحی یونان قدیم غربی تنها در بستر یک حرکت فردی توسط مکانیزم شکنجه این تن مادی انسان حاصل شدنی است، در صورتی که آزادی به عنوان یک پروسس در بستر شکنجه این تن مادی حاصل نمیشود بلکه در کانتکس پراکسیس انسان با طبیعت و اجتماع و تاریخ تکوین پیدا میکند. در این رابطه است که میتوانیم نتیجه بگیریم که:
الف - آزادی به عنوان یک پروسس یک کمال و رشد رو به جلو است، در صورتی که آزادی به عنوان یک موضوع فردی یک بازگشت روح به گذشته و عقب میباشد.
ب - آزادی به عنوان یک پروسس در عرصه حیات، حرکت، تکامل و تغییر حاصل میشود، در صورتی که آزادی به عنوان یک موضوع فردی تنها با کشتن نفس، آن هم در گوشه انزوای فردی و کنارهگیری از جامعه، طبیعت و تاریخ تکوین پیدا میکند.
ج – آزادی به عنوان یک پروسس تنها زمانی برای انسان امکان پذیر میباشد که آزادی توسط انسان تاریخی در عرصه جامعه و طبیعت تکوین پیدا کند.
د - آزادی به عنوان یک پروسس در هر فرآیند چهارگانه طبیعی، اجتماعی، انسانی و تاریخی آن با آگاهی آغاز میشود، در صورتی که آزادی به عنوان یک موضوع فردی از نجات روح از بدن توسط تضعیف بدن و تقویت روح حاصل میگردد.
ه – آزادی به عنوان یک پروسس به علت بستر اجتماعی و تاریخی این آزادی، به عنوان یک حق برای همه انسانها مطرح میباشد، در صورتی که آزادی به عنوان یک موضوع فردی یک تکلیفی است اخلاقی است که فرد موظف به انجام یک سلسله تکالیف جهت نیل به آن به صورت یک طرفه از مراد به مرید میباشد. آنچنانکه حافظ میگوید:
به می سجاده رنگین گرت پیر مغان گوید / که سالک بی خبر نبود ز راه رسم منزلها
بنابراین آزادی به عنوان یک پروسس مولود آگاهی میباشد و خود یک عمل خواهد بود که در بستر تغییر تکوین پیدا میکند و انسان کامل در عرصه آزادی به عنوان یک پروسس از آنجائیکه آزادی خود یک محصول تکامل پذیر زمانی و مراتبی میباشد، لذا انسان کامل در این دیسکورس، انسانی است که آزادتر باشد. به عبارت دیگر در چارچوب آزادی به عنوان یک پروسس انسان به میزانی که آزادتر باشد انسانتر و کاملتر خواهد بود.
ادامه دارد