سلسله درس‌های اسلام‏شناسی - قسمت 24

اسلام آرایشی - اسلام پیرایشی

• مقاله اصل حرکت در اسلام- کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام؛ اقبال فریاد می‌زند که بزرگ‌ترین مسئولیت امروز ما «پیوند بین ابدیت و تغییر می‌باشد» چراکه طوفان حرکت مدرنیته در جهان و در دنیای اسلام به راه افتاده است و گذشته اسکولاستیک تاریخ بشریت را مانند سیلی با خود می‌برد و هیچ چیزی در جای خود باقی نمی‌گذارد.

- همان در صفحه 169- در سطر پنجم به بعد می‌خوانیم: «بشریت امروز باید در زندگی خود مقوله‌های ابدیت و تغییر را با هم سازگار کند و بایستی که برای تنظیم حیات اجتماعی خود اصول ابدی در اختیار داشته باشد، »آن چه ابدی و دائمی است در این جهان با تغییر دایمی جای پای محکمی برای ما می‌سازد، ولی چون اصول ابدی به این معنی فهمیده شوند که معارض با هر تغییرند «یعنی معارض با چیزی هستند که قرآن آن را یکی از بزرگ‌ترین آیات خداوند می‌داند» آن وقت سبب می‌شود که چیزی را که ذاتاً متحرک است از حرکت باز دارند. شکست اروپا در علوم سیاسی و اجتماعی؛ اصل اول «حرکت محض بدون ابدیت» را مجسم می‌کند و بی حرکتی اسلام در ظرف مدت 500 سال گذشته؛ اصل دوم «مطلق کردن ابدیت و نادیده گرفتن حرکت و تغییر» را مجسم می‌سازد. اقبال در ادامه همین مطلب مطرح می‌کند که «پیوند بین تغییر و ابدیت تنها بر پایه اجتهاد در اصول و بازسازی دوباره اسلام» به انجام می‌رسد، از نظر ما اجتهاد در اصول تنها بر پایه نظریه شریعتی که اصل «اسلام ماهیت ثابت ندارد، اسلام تاریخ دارد» را مطرح کردند، ممکن می‌باشد. چراکه اگر (مانند فلاسفه و متکلمین و مفسرین و صوفیان و فقهای گذشته و حال مسلمان) برای اسلام ماهیت ثابت قائل شویم، دیگر اصل اجتهاد در اصول را نمی‌توانیم چنان که اقبال می‌گوید قبول کنیم و آن تبدیل به اصل اجتهاد در فقه مرتضی مطهری می‌شود!

• اسلام دو پایه‌ائی «ابدیت و تغییر» که محمد اقبال لاهوری مطرح می‌کند آن اسلام فقاهتی هزار ساله گذشته حوزه‌های روحانیت مسلمان نیست؛ «پژوهندگان در تاریخ اسلام به خوبی آگاهند که با گسترش سیاسی اسلام پیدایش اندیشه فقهی و حقوقی منظم و مدون در اسلام یکی از ضروریات شد و فقهای قدیم ما خواه عرب و خواه غیر عرب پیوسته کوشیدند تا سرمایه عظیمی از اندیشه‌های فقهی فراهم کنند» (کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام- فصل اصل حرکت در ساختمان اسلام- صفحه 170- سطر چهارم به بعد- سطر 18- صفحه 170» در ادامه آمده است که؛ «بنابراین پیش از آنکه در بحث پیش‌تر رویم لازم است که علل این وضع فکری را که سبب رکود عملی فقه اسلامی شده است کشف کنیم بعضی از نویسندگان اروپائی چنان پنداشته‌اند که وضع رکود فقه اسلامی در نتیجه نفوذ ترکان عثمانی پیدا شده است، این نظر بسیار سطحی است».

• اقبال لاهوری می‌گوید: «بشریت امروز به سه چیز نیازمند است؛ 1- تعبیری روحانی از جهان. 2- آزادیروحانی فرد. 3- اصولی اساسی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه نماید.» (بازسازی فکر دینی در اسلام- ص 203- سطر-16) از نظر ما تنها نظریه «اسلام تاریخی شریعتی» است که می‌تواند سه خواسته اقبال را عملی کند، اسلام تاریخی شریعتی برای اولین بار توانست بر پایه - توحید تاریخی و توحید فلسفی و توحید انسانی و توحید اجتماعی و توحید اخلاقی- در اسلام‏شناسی (فلسفی ارشاد در 25 درس از سلسله درس‌های اسلام‏شناسی که از دی ماه 50 تا آبان ماه 51 ادامه داشت توسط اسلام‏شناسی ارشاد) تعبیری روحانی از جهان ارائه دهد، اسلام‏شناسی تاریخی شریعتی از «اصل آزادی روحانی فرد» به خلق «عرفان» پرداخت که به نیاز مسلمانان پاسخ دهد، زیرا بزرگ‌ترین تحولی که شریعتی در اسلام‏شناسی تاریخی خود به وجود آورد و بر پایه اصل «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد» بود؛ موضوع انسان را از صندوق خانه‌های اسکولاستیک بیرون آورد (فقاهت حوزه و فلسفه ارسطوئی فلاسفه مسلمان و تصوف صوفیان خانقاهی و متکلمان اشعری مشرب و...) و نجات بخشید، که در خصوص انسان ریشه معرفتی همه اسلام شناسی‌های برپایه بینش افلاطونی - ارسطوئی استوار بود که برای انسان قائل به طبیعت ثابت و از پیش تعیین شده بودند و توسط این طبیعت ثابت و لایتغیر تمام اختیار و آزادی و رشد و تکامل انسان را تبیین می‌کردند، شریعتی با نظریه اسلام‏شناسی تاریخی خود کشف بزرگ و انقلابی خود را به شکل انقلاب کپرنیکی در جهان و اندیشه مسلمانان (اعم از فقه و کلام و فلسفه و تصوف و تفسیر و تاویل و...) به وجود آورد. چراکه کپرنیک با آن کشف خود توانست پارادایم جدیدی در علم نجوم به وجود آورد، کپرنیک جای زمین و خورشید را در دستگاه پیازی بطلمیوس عوض کرد، در دستگاه بطلمیوس زمین مرکز بود و تمامی ستارگان گرد زمین حرکت می‌کردند، اما در دستگاه کپرنیک خورشید مرکز قرار می‌گرفت و تمامی سیارات گرد خورشید حرکت می‌کنند و این جا به جائی مدل در دیدگاه باعث شد تا همه چیز در دستگاه فکری کپرنیک تغییر بکند و رویکرد نوینی (یا پارادایم جدیدی) در عرصه نجوم به وجود آید، کاری که شریعتی نیز در عرصه دستگاه انسان‏شناسی بشریت و اسلام شناسی‌های مختلف انجام داد هم سطح مدل انقلابی بود که کپرنیک صورت داد! به این ترتیب که در تاریخ اندیشه (های فقهی و فلسفی و کلامی و تصوفی و...) بشر و پنج قرن قبل از میلاد تا زمان شریعتی انسان بر پایه «طبایع ثابت و از پیش تعیین شده» تبیین می‌شد (حتی در اندیشه همین فلاسفه موخر مسلمان مثل علامه طباطبائی و مرتضی مطهری و ملاهادی سبزواری و ملاصدرا و... چنین دیدگاهی حاکم بود)؛ و به همین خاطر هم از نظر فلاسفه فوق؛ زن یک حیوان است که فقط به خاطر تولید نسل و برای این که مردان رغبت نزدیکی با آن‌ها را پیدا کنند صورت انسانی پیدا کرده است و از آن ماهیت ثابت انسانی محروم می‌باشند و این ماهیت ثابت انسانی فقط خاص مردان است! در کتاب -اصل فطرت- از مرتضی مطهری و تمامی متون - تفسیر المیزان- علامه طباطبائی برپایه «طبیعت ثابت و از پیش تعیین شده انسان» استوار می‌باشد؛ لذا شریعتی بر پایه اصل «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد» طبیعت یا طبایع ثابت ارسطوئی و افلاطونی را از جای خود برداشت و تاریخ را به جای آن قرارداد و با این جابجائی طبیعت با تاریخ بزرگ‌ترین انقلاب را در اندیشه (فقه و فلسفه و تصوف و کلام و...) مسلمانان و تاریخ بشر به وجود آورد و شریعتی با تاریخی کردن انسان (و نفی طبایع از پیش تعیین شده او) که بر پایه دیالکتیک «لجن و روح خدا» تعریف می‌گردید، انسان را به صورت یک پراکسیس تاریخی در آورد و بر پایه «اصل معراج» عرفان انسانی را تعریف کرد.

عرفان شریعتی (یا به قول علامه اقبال؛ تبیین آزادی روحانی فرد) برای اولین مرتبه در طول تاریخ به صورت کلاسیک و منظم مدون گردید، عرفان شریعتی عرفان مولوی و حافظ و امام محمد غزالی و سنائی و عطار و... نیست، چراکه تمامی این عرفان‌ها از عرفان بودائی و هند شرقی وام گرفته می‌باشد که بر پایه طبیعت از پیش تعیین شده انسان استوار می‌باشد، اما عرفان شریعتی برای اولین بار و چنان که اقبال می‌خواست «اصل آزادی روحانی فرد» را در بستر «تکامل روحانی اجتماع بشری تبیین کرد» شریعتی با شعار «عرفان و آزادی و برابری» دستگاه اسلام‏شناسی علامه اقبال لاهوری را تبین کرد که دارای سه اصل می‌باشد و عبارتند از؛ «بشریت امروز به سه چیز نیازمند است؛ اول- تعبیری روحانی از جهان» عرفان. دوم- آزادی روحانی فرد «آزادی». سوم- اصول اساسی و دارای تاثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه کند «برابری» - بازسازی فکر دینی در اسلام- ص 203.

• عبدالکریم سروش (که خود دارای آبشخور فکری اندیشه‌های مولوی و تصوف اشعری‏گری غزالی و... می‌باشد) در برخورد با شریعتی و اقبال کوشید؛

اولا- اندیشه شریعتی را ایدئولوژیک بنامد تا کلا آن را عرفان زدائی بکند، از دیدگاه او «عرفان از آن اندیشه تجربت اندیش می‌باشد -از کتاب انصاف دینداری» و به این علت که اندیشهشریعتی مصلحت اندیش و معیشت اندیش می‌باشد و هم چنین دارای ماهیت ایدئولوژیک است، بنابراین از نظر او نه تنها شریعتی یک عارف نمی‌باشد بلکه اندیشه (معیشت اندیش و مصلحت اندیش و ایدئولوژی اندیش) او دارای ماهیت - قشری و قدرت گرا و غیر دمکراتیک و دستوری و رساله‌ائی و علتی و غیر دلیلی و مارکسیسم زده و ضد عقلانیت و انقلاب گرا و غیر آخرتی و حیرت زده و احساسی و غیر معرفتی و... می‌باشد!

ثانیا- سروش (از آنجا که نمی‌توانست عرفان مولانا، علامه اقبال لاهوری را مانند عرفان شریعتی لجن مال کند) می‌کوشد تا علامه اقبال را شاگرد غزالی و مولوی معرفی کند تا عرفان او را درجه دوم (مانند خودش) و تقلید از مولوی و غزالی و... معرفی نماید و مضمون عرفان اقبال را با عرفان اشعری گر مولوی و غزالی (که یک عرفان دنیاستیز، جبرگرا، جامعه ستیز، مبارزه گریز، درون گرا، عقل ستیز، اراده ستیز، عدل ستیز، عزلت گرا، زن ستیز و... می‌باشد) به یک شکل نشان دهد اما در یک مقایسه قیاسی عرفان در دیدگاه اقبال و شریعتی با عرفان در دیدگاه غزالی و مولوی کاملا متفاوت و حتی متناقض با هم می‌باشد زیرا:

 

الف - عرفان مولوی و غزالی یک عرفان افلاطونی هستند؛

عین آتش در اثیر آمد یقین / پرتو و سایه وی است اندر زمین

لاجرم پرتو نپاید زاصطراب / سوی معدن باز می‌گردد شتاب

قامت تو بر قرار آمد به ساز / سایه‌ات کوته دمی یک دم دراز (مثنوی- دفتر سوم صفحه 205- سطر 7)

در صورتی که عرفان شریعتی و اقبال یک عرفان ضد افلاطونی می‌باشند و عرفان آن‌ها آبشخور افلاطونی و نوافلاطونی ندارد.

میان آب و گل خلوت گزیدم / زافلاطون و فارابی بریدم

نکردم از کسی در یوزه چشم / جهان را جز بچشم خود ندیدم (کلیات اقبال- پیام شرق صفحه 206- سطر پنجم)

 

ب - عرفان مولوی «عزلت گرا و درون گرا و جامعه گریز» است؛

ایشهان کشتیم ما خصم درون / ماند خصمی زو به تر در اندرون

کشتن این کار عقل و هوش نیست / شیر باطن سخره خرگوش نیست

چونک واگشتیم زپیکار برون / روی آوردم به پیکار درون

سهل شیری دان که صف‌ها بشکند / شیر آن را دان که خود را بشکند (مثنوی دفتر اول - صفحه 71- سطر 7)

در صورتی که عرفان شریعتی و اقبال مانند عرفان امام علی «برون گرا و جامعه ساز و پیکارگر» می‌باشد؛

نهنگی بچه خود را چه خوش گفت / به دین ما حرام آمد کرانه

به موج آویز و از ساحل به پرهیز / همه دریاست ما را آشیانه

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم / هیچ نه معلوم شد اه که من کیستم؟

موج زجان رفته ائی تیز خرامید و گفت / هستم اگر می‌روم گر نروم نیستم

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آرامش ما در عدم ما است (کلیات اقبال- ارمغان حجاز- صفحه 470)

 

ج - عرفان مولوی و غزالی «عرفان جبرگرا، اراده و اختیار ستیز و اشعری مشرب» می‌باشد؛

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی / زاری از ما نی تو زاری می‌کنی

ما چو نائیم و نوا در ما زتو ست / ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات / برد و مات ما زتو است ای خوش صفات

ما عدم‌هاییم و هستی‌های ما / تو وجود مطلق فانی نما

ما همه شیران ولی شیر علم / حمله‌مان از باد باشد دم به دم

نقش باشد پیش نقاش و قلم / عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه / عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقش دیو و گه آدم کند / گاه نقش شادی و گه غم کند

دست نی تا دست جنباند به دفع / نطق نی تا دم زند از ضر و نفع (مثنوی- دفتر اول صفحه 62 سطر 8)

در صورتی که عرفان شریعتی و اقبال یک عرفان مسئولیت آفرین و اختیار و آزادی گرا و جامعه ساز می‌باشد؛

خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش بدست خویش بنوشت

به آن ملت سرو کاری ندارد / که دهقانش برای دیگری کشت (کلیات اقبال- حضور ملت- صفحه 455)

 

شبی پیش خدا بگریستم زار / مسلمانان چرا زارند و خوارند

ندا آمد نمی‌دانی که این قوم / دلی دارند و محبوبی ندارند (کلیات اقبال- ارمغان حج- صفحه 445)

 

 

مسلمانی که داند رمز دین را / نسایید پیش غیر اله جبین را

اگر گردون به کام او نگردد / به کام خود بگرداند زمین را (کلیات اقبال- ارمغان حجاز- صفحه 484)

 

طلسم علم حاضر را شکستم / ربودم دانه و دامش گسستم

خدا داند که مانند به راهیم / به نار او چه بی پروانشستم (کلیات اقبال - ارمغان حجاز - صفحه 447)

 

د - عرفان مولوی و غزالی یک عرفان حیرت زا و واقعیت گریز است و حتی کار دین را حیرت می‌دانند؛

گه چنین بنماید گه ضد این / جز که حیرانی نباشد کار دین

نی چنان حیران که پشتش سوی اوست / بل چنین حیران که غرق و مست دوست

آن یکی روی او شد سوی دوست / و این یکی را روی او خود روی اوست (مثنوی - دفتر اول - صفحه 18 – سطر 4)

 

از نظر شریعتی و اقبال «عرفان و دین» واقعیت گرا و حقیقت شناس و مسئولیت آفرین و جامعه ساز می‌باشد؛

رمز دین مصطفی دانی که چیست / فاش دیدن خویش را شاهنشهی است

چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش / زندگی مرگ است بی دیدار خویش

آن مسلمانی که ببیند خویش را / از جهانی بر گزیند خویش را

از ضمیر کائنات آگاه اوست / تیغ لا موجود الا الله اوست

در مکان و لا مکان غوغای او / نه سپهر آواره در پهنای او

بنده حق وارث پیغمبران / او نگنجد در جهان دیگران

تا جهانی دیگری پیدا کند / این جهان کهنه را بر هم زند (کلیات اقبال - مسافر - صفحه 417 - سطر 17)

                                                                                         

ه - عرفان مولوی و غزالی عرفان درون گرای برون گریز است؛

چون عصا از دست موسی گشت مار / جمله عالم را بدین سان میشمار

باده خاک تو را چون مرده ساخت / خاک‌ها را جملگی باید شناخت

چون از آن سو شان فرستد سوی ما / آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوه‌ها هم لحن داودی کند / جوهر آهن به کف مومی کند

باد حمال سلیمانی شود / بحر با موسی سخندانی شود

ماه با احمد اشارت بین شود / نار ابراهیم را نسرین شود

خاک قارون را چو ماری در کشد / آستن حنانه‌اید در رشد

سنگ بر احمد سلامی می‌کند / کوه یحیی را پیامی می‌دهد

از جمادی در جهان جان روید / غلغل اجزاء عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت / وسوسه تاویلها نربایدت

چون زحس بیرون نیامد آدمی / باشد از تصویر غیبی اعجمی (مثنوی- دفتر سوم- صفحه 153- سطر 13 به بعد)

 

در عرفان شریعتی و اقبال عرفان برون گرا و درون گرا همگام می‌باشد؛

شرق حق را دید و عالم را ندید / غرب در عالم خزید از حق رمید

چشم بر حق باز کردن بندگی است / خویش را بی پرده دیدن زندگی است

بنده چون از زندگی گیرد برات / هم خدا آن بنده را گوید صلوت

هر که از تقدیر خویش آگاه نیست / خاک او با سوز جان همراه نیست (کلیات اقبال - جاوید نامه - صفحه 290 - سطر 4 به بعد)

 

و - عرفان مولوی و غزالی تک پایه می‌باشد و فقط بر دل استوار است و نسبت به دماغ بیگانه می‌باشد؛

عقل قربان کن به پیش مصطفی / حسبی الله گو که اللهم کفی

زیرکی بفروش و حیرانی بخر / زیرکی ظنست و حیرانی نظر

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی / تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

یا به علم نقل کم بودی ملی / علم وحی دل ربودی از ولی

خویش ابله کن تبع میرو سپس / رستگی زاین الهی یابی و بس (مثنوی - دفتر چهارم - صفحه 692 - سطر 4 به بعد)

 

اما عرفان شریعتی و اقبال دارای دو پایه دل و دماغ است - هم دکارت و هم پاسکال- را دارد؛

از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ / عقل تا بال گشود است گرفتار تراست

برق را این به جگر می‌زند آن رام کند / عشق از عقل فسون پیشه جگر دارتر است

چشم جز رنگ گل و لاله نبیند ورنه / آنچه در پرده رنگ است پدیدارتر است

عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری / عجب این است که بیمار تو بیمار تر است

دانش اندوخته ئی دل زکف انداخته ائی / آه زان نقد گران مایه که در باخته ئی (کلیات اقبال - پیام مشرق - صفحه 258)

 

ز- عرفان مولوی و غزالی تنها رسالت پیامبر اسلام را در «تجربه نبوی و معراج» شخصی پیامبر اسلام می‌دانند و برای اسری پیامبر هیچ رسالت جامعه سازی قائل نیستند؛

به معراج بر آئید چو از آل رسولید / رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرائید / چو چست و ظریفست شما چون هلپندید

چو پروانه جانباز بسایید بر ین شمع / چه موقوف رفیقید چه وابسته پندید

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید / تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید (دیوان شمس - غزل 638 - صفحه 270 - سطر دوم)

 

اما عرفان شریعتی و اقبال حتی معراج شخصی پیامبر را برای اسرای جامعه سازانه او می‌خواهند؛

پس خدا بر ما شریعت ختم کرد / بر رسول ما رسالت ختم کرد

رونق از ما محفل ایام را / او رسل را ختم و ما اقوام را

خدمت ساقی‏گری با ما گذاشت / داد ما را آخرین جامی که داشت

دل زغیر اله مسلمان بر کند / نعره لا قوم بعدی می‌زند (کلیات اقبال - رمز بی خودی - صفحه 70)

 

عبدالکریم سروش سعی می‌کند در برخورد با هر دیدگاه عرفانی و برای عرفان تقلیدی خودش اثبات کند؛ یا منکر عرفان دیگران می‌شود و یا بر تن عرفان آن‌ها لباس عرفان اشعری‏گری غزالی و مولوی می‌پوشاند! عبدالکریم سروش از عرفان صوفی گرانه مکتب ساخته است و سعی می‌کند در هر رشته (از دیسیپلین‌ها یا عقلانیت‌های مختلف فلسفی یا علمی یا کلامی و یا حتی فقهی و سیاسی) وارد شود، از عرفان - مولوی و غزالی و نجم الدین کبری- نتیجه‏گیری علمی و فلسفی و کلامی و حتی سیاسی بکند، که این بزرگ‌ترین مصیبت و انحراف در اندیشه عبدالکریم سروش است! در صورتی که در روش اقبال و شریعتی امکان ندارد (در اقیانوس گفته‌های این دو بزرگ سر سلسله داران اسلام تطبیقی) حتی یک جا برای نمونه پیدا کنیم که مثلا شریعتی برای طرح یک دکترین جامعه‏شناسانه یا تاریخی یا انسان‏شناسانه خود از یک - مقدمه عرفانی- نتیجه‏گیری جامعه‏شناسانه بکند! شریعتی اگر عارف است در - کتاب کویر و هبوط و گفتگوهای تنهائی... عارف می‌باشد، شریعتی وقتی وارد جامعه‏شناسی یا اسلام‏شناسی یا انسان‏شناسی و... می‌شود یک انسان خشک علمی است و حتی شما کمتر می‌بینید که در کلامش (با این که تمامی عرفان شرق و غرب و مسلمان را در سینه داشت) حتی مثال بزند. ما دیدگاه اقبال را هم وقتی در - کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام یا تاریخ فلسفه در ایران- مطالعه می‌کنیم او یک انسان خشک و صد در صد علمی و منطقی است که تنها می‌کوشد بر پایه یکدیسیپلین و منطق خشک علمی سخن بگوید، اما همین اقبال در منبع کلیاتش یک عارفی است که مولوی و سنائی و عطار... را پشت سر گذاشته است و او کسی است که در معراج پیامبر اسلام را رصد می‌کند. حتی مهندس مهدی بازرگان و مهندس حنیف نژاد هم این اخلاق علمی را رعایت می‌کردند و هرگز از مقدمات عرفانی یا دینی سعی نمی‌کردند نتیجه‏گیری علمی یا فلسفی یا کلامی یا سیاسی بکنند!

 

ادامه دارد