سنگ‌هائی از فلاخن - سلسله بحث‌هائی در باب آزادی و دموکراسی - بحث اول:                                   

 

آیا آزادی و دموکراسی دادنی است؟

آیا آزادی و دموکراسی گرفتنی است؟

آیا آزادی و دموکراسی آموختنی است؟

1 - آزادی وجودی و فلسفی بستر ساز تکوین آزادی فردی و اجتماعی انسان:

بی شک آزادی یکی از حیاتی‌ترین موضوعاتی بوده است که از آغاز تکوین و پیدایش بشریت در زمین به آن توجه داشته است و از آنجا که انسان و پیدایش انسان به صورت یک پدیده تاریخی در بستر پروسس تکامل حاصل شده است، و این رابطه پروسس تکامل با تکوین انسان در دو فرآیند انطباقی و تطبیقی باعث گردیده است تا آزادی به عنوان یک مقوله فلسفی در ذات و آرمان انسان مطرح گردد. به موازت حرکت تکامل و طی منازل و مسیر هرچه که به سمت مراتب عالی‌تری پیش رفت می‌کرده است و پدیده حیات صورت پیچیده تری می‌یافته است، رابطه حیات با محیط صورت مختار و آزادتری پیدا می‌کرد به طوری که در مرحله جمادات پروسس تکامل در بستر «دیالکتیک بین پدیده و محیط» رابطه ای دیالکتیکی و تکاملی بین پدیده و محیط است که به صورت انطباقی مطلق می‌باشد و پروسس تکوین پدیده به صورت صد در صد وابسته به محیط بوده است، یعنی این محیط بود که به عنوان معمار «وجود و ماهیت جمادات» را شکل می‌داده است. بنابراین در مرحله تکوین جمادات هیچگونه آزادی برای پدیده در تکوین خود وجود نداشته است چراکه اصلا آزادی وجود نداشته است و هرچه بود ضرورت‏های محیط بوده است که به صورت یک طرفه از محیط بر پدیده تحمیل می‌شد[1] یعنی قدرت مطلق در دست محیط بوده است و محیط هر طوری که می‌خواست در بستر پروسس تکامل به پدیده یا جماد شکل می‌داده است و لذا در این مرحله انطباقی مطلق پروسس تکامل در بین محیط و پدیده، جمادات هیچ گونه آزادی وجود نداشته‌اند. ولی به مجرد پیدایش نخستین - نفس واحده حیات- در زمین ارابه تکامل وجود فاز مطلق انطباقی را بین محیط و جماد و با ورود به مرحله حیات پشت سر می‌گذارد! و از این مرحله یا فرآیند است که مقوله فلسفی «آزادی در برابر مقوله ضرورت‏های در بستر پروسس تکامل وجود» در بین پدیده و محیط عرض اندام می‌کند. بنا بر این با پیدایش حیات در کره زمین به عنوان محصول فرآیند انطباقی مطلق پروسس تکامل بود که آزادی فلسفی یا آزادی وجودی در برابر ضرورت‏های یک طرفه محیط مطرح شد، البته تکوین حیات به عنوان یک پدیده در بستر - پروسس تکامل وجود- گرچه مولود فرآیند مطلق انطباقی محیط و پدیده بوده است ولی با پیدایش حیات در زمین «پدیده حیات صورت یک پروسسی» پیدا کرد و دارای فرآیندهای مختلف حیات گیاهی و حیات حیوانی و حیات انسانی شد که فرآیندهای مختلف حیات هر چند به نوعی تعیین کننده شکل رابطه انطباق و تطبیق محیط با پدیده بوده است، اما در وجه دیگر این منشور - تعریف کننده رابطه آزادی و ضرورت- نیز گردید به طوری که در پروسس حیات فاز گیاهی گرچه هنوز رابطه حیات و محیط صورت انطباقی داشت اما این رابطه انطباقی مانند فاز جمادات حالت مطلق نداشته است بلکه بالعکس در حیات گیاهی به صورت نسبی (به علت توان تکثیر و حرکت در مکان و توان تغذیه حیات گیاهی) در مقایسه با فاز جمادات که نه حیات وجود داشته است و نه توان تکثیر و حرکت فیزیکی در مکان حیات هنوز تکوین پیدا نکرده است، رابطه مطلق انطباقی با محیط سست می‌شود و اختیار به صورت بسیار ضعیف ظاهر می‌گردد و با ظهور این اختیار آن ضرورت‌ها را از صورت مطلق کاهش می‌دهد و از این مرحله است که فاز انطباقی مطلق در بستر پروسس تکامل وجود جای خود را به فاز انطباقی نسبی بین محیط و حیات می‌دهد و لذا هر گونه حرکتی هم که پدیده در فاز جمادات یا فرایند مطلق انطباقی داشته است به علت این که؛ معلول حیات و ارگانیسم نبوده است لذا در رابطه با همان پیوند انطباقی مطلق پدیده با محیط قابل تفسیر و تبیین بوده است، به عبارت دیگر تفاوت حرکت در مرحله حیات و گیاه با حرکت در مرحله جماد در این می‌باشد که در مرحله گیاه؛ حرکت به علت پیدایش پدیده حیات در زمین صورت «ارگانیسمی» داشته است در صورتی که حرکت در فاز جمادات (حتی حرکت ذرات وجودی آن برعکس حرکت در فاز حیات) صورتی «غیر ارگانیسمی» داشته است که معلول همان رابطه انطباقی مطلق با محیط بوده است.

بنابراین؛ آبشخور اولیه پیدایش «آزادی در برابر ضرورت به صورت وجودی و فلسفی» و در بستر پروسس تکامل بازگشت پیدا می‌کند به پیدایش پدیده حیات در زمین، لذا تا قبل از پیدایش حیات در زمین آزادی وجودی و فلسفی اصلا موضوعیتی نداشته است و با پیدایش حیات در زمین بود که در بستر پروسس تکامل رابطه محیط با حیات از صورت انطباقی مطلق خارج شد و ماهیتی دیالکتیکی و نسبی به خود گرفت و دیالکتیکی شدن رابطه بین حیات و محیط باعث گردید تا پروسس تکامل وارد فاز «نسبی انطباقی» بشود که عامل این تحول و انقلاب در وجود - تکوین اختیار و آزادی- هر چند به صورت اولیه و حداقلی در مرحله حیات گیاهی بود. به موازات این که پروسس تکامل از مرحله گیاهی وارد مرحله حیوانی می‌شد و در بستر آن حیات روندی رو به پیچیده شدن پیدا می‌کرد، دیالکتیک رابطه در بین حیات و محیط همه جانبه تر می‌شد و آزادی به عنوان یک مقوله فلسفی بیشتر مادیت خارجی پیدا می‌کرد، به طوری که با پیدایش حیات حیوانی در زمین (به علت توان تولید مثل و توان حرکتی و توان تغذیه) حیات صورتی مستقل‌تر از گذشته پیدا کرد و همین امر باعث گردید تا مقوله آزادی وجودی و فلسفی تا اندازه‏ائی نسبت به مرحله گیاهی از رشد و اعتلا برخوردار گردد. اما از مرحله‏ائی که پروسس حیات فاز حیوانی را هم پشت سر گذاشت و وارد فاز انسانی شد کلا حیات دارای یک تحول کیفی در عرصه دیالکتیک با محیط گردید! چراکه راست قامتی و حرکت بر دو پا و دستهای آزاد و به همراه آن کرتکس مغز که به صورت پرده‏ائی برای اولین بار سطح مغز انسان را پوشاند و توسط همین کرتکس مغز انسان بود که کلیه رابطه انسان با محیط دچار تحول کیفی گردید و باعث شد که انسان با کشف توان تولید و ابزارسازی که پیدا کرد، رابطه دیالکتیکی حیات با محیط را از مرحله انطباقی گذشته وارد فاز تطبیقی کند و وقتی رابطه انسان با محیط به شکل تطبیقی درآمد، آزادی وجودی و فلسفی با تمام هیکل و اندام ممکن در سطح این کره خاکی ظاهر شد.

 

2 - آزادی فردی و اجتماعی انسان به عنوان یک مقوله تاریخی:

با پیدایش انسان (و به موازات استحاله رابطه دیالکتیک انطباقی حیات گیاهی و حیات حیوانی با محیط) به دیالکتیک تطبیقی حیات انسانی با محیط و پیدایش تمام قد آزادی فلسفی که در؛ قامت انسان کرتکس اندیش، آزاد دست و راست قامت، ابزار ساز، تولید کننده، آفریننده و خلاق پروژه آزادی فلسفی- که آخرین مرحله تکامل تکوینی خود را طی کرد؛ و لذا این آزادی وجودی و فلسفی و تطبیقی در بستر پروسس تکامل و جهت استمرار وجودی خود نیازمند آن بود تا از این مرحله به بعد با استحاله ماهیت «آزادی فلسفی به آزادی تاریخی» سیر نوینی در تکامل خود پیدا کند، و برای تاریخی شدن مقوله آزادی لازم بود که تنها بستر این آزادی با انتقال آن از محیط طبیعی به محیط اجتماعی (که با تکوین و پیدایش اجتماع انسانی ممکن شده بود) فراهم شود. بنا براین با پیدایش و تکوین اجتماع انسانی که با - توان تولید و کار و ابزار سازی و قدرت خلاقیت و آفرینندگی انسان- همراه بود، جهت استحاله آزادی از صورتی فلسفی به صورت تاریخی و اجتماعی بستر سازی شد و به موازات جایگزین شدن آزادی اجتماعی و تاریخی به جای آزادی فلسفی بود که آزادی دارای تعریف جدیدی شد. آزادی در مرحله - آزادی فلسفی- فقط عبارت بود از «رهائی از جبر محیط» اما در مرحله بعد آزادی تاریخی عبارت است از رهائی انسان از جبر چهارگانه «اجتماع و طبیعت و تاریخ و خودش» به عبارت دیگر همیشه آزادی (چه در عرصه آزادی وجودی و فلسفی و چه در عرصه آزادی تاریخی و اجتماعی و چه در عرصه آزادی فردی و نفسانی) در بستر جبر تعریف و معنی پیدا می‌کند، و در همین رابطه است که اصلا مفهوم آزادی تعریف می‌شود! چراکه تعریف آزادی می‌شود؛ تلاش انسان جهت شکستن جبرها- و به این دلیل است که آزادی یعنی «رهائی از جبرها» یعنی تا زمانی که جبر وجود نداشته باشد اصلا آزادی معنی ندارد، به علاوه به موازات تغییر ماهیت جبر در چارچوب انواع جبر انواع مختلف آزادی نیز تعریف می‌گردد، پس «آزادی یعنی رهائی از جبرها و تلاش در جهت شکستن جبرها» و تا زمانی که جبری وجود نداشته باشد و تا زمانی که اگر جبری که وجود دارد توسط انسان شناخته نشود آزادی معنی پیدا نمی‌کند.

پس آزادی زمانی تعریف می‌شود که؛ جبرهای موجود توسط انسان مورد فهم قرار گرفته باشد- آزادی نیز به عنوان یک پدیده و مقوله تاریخی زمانی مادیت پیدا کرد که؛ بستر آن که همان انسان و اجتماع انسانی بود به صورت پدیده های تاریخی تکوین یافتند- و به موازات پیدایش آزادی اجتماعی و آزادی تاریخی و آزادی انسانی بود که مسیر نیل به آزادی هم با گذشته آن دچار تحول کیفی شد. تا زمانی که جبرها صورت طبیعی داشته باشد و رابطه پدیده و محیط به صورت انطباقی باشد، محیط به صورت طبیعی و یک طرفه عمل خود را به انجام می‌رساند. مثلا اگر شما جاذبه و دافعه در طبیعت را بشناسید و یا نشناسید طبیعت کار خود را انجام می‌دهد، اما در عرصه جبر اجتماعی و جبر نفسانی اصلا قضیه به این ترتیب نیست زیرا در صورتی که ما جبرها را در عرصه اجتماع و انسان نشناسیم هرگز امکان رهائی از این جبرها برای ما وجود ندارد و برای ما بالطبع آزادی در «مرحله طبیعی» با آزادی در «مرحله انسانی» و آزادی در «مرحله اجتماعی» یکسان نمی‌باشد چراکه آزادی در مرحله انسانی و اجتماعی زمانی تحقق پیدا می‌کند که «ما جبرها را بشناسیم و راه مقابله کردن با آن آن‌ها را نیز فهمیده باشیم».

 

3 - آیا آزادی اجتماعی یک کالای اهدائی است؟ و یا یک حقوق گرفتنی است؟ و یا یک حق آموختنی است؟

حال که ما دریافتیم آزادی طبیعی با آزادی نفسانی و نیز با آزادی اجتماعی متفاوت می‌باشد و فهمیدیم که آزادی اجتماعی محصول رابطه تطبیقی انسان با محیط است[2] طبیعتا با چنین تعریفی از آزادی علاوه بر این که آزادی اجتماعی جزو حقوق طبیعی هر انسانی می‌شود (مقصود از حقوق طبیعی یعنی به مجرد - انسان بودن انسان- آزادی جزو حقوق اولیه او می‌شود) چرا که تنها با این آزادی اجتماعی است که او می‌تواند دارای حیات تطبیقی بشود و از حیات انطباقی حیوانی و گیاهی گذشته خود فاصله بگیرد؛ و لذا در همین رابطه است که؛ آزادی اجتماعی به عنوان حق طبیعی انسان امری - فرادینی و فرانژادی و فراجنسیتی و فراطبقاتی و فرافردی- می‌باشد. اما سوالی که در همینجا و در همین رابطه مطرح می‌باشد این که؛ آیا بدون شناخت و آگاهی جامعه از آزادی اجتماعی و بدون تجربه اجتماعی و تاریخی آن می‌توان آن را به جامعه تزریق کرد؟ آیا در یک جامعه بدون آماده سازی بسترهای نهادینه شده آزادی و به توسط قیام مردم، آزادی قابل تحقق و دست یافتنی است؟ و آیا آزادی اجتماعی در یک جامعه میوه‏ائی است که تنها با پراکسیس آزادی خواهانه اجتماع انسانی و برای آن جامعه حاصل می‌شود؟ یعنی یک جامعه برای کسب آزادی اجتماعی یا دموکراسی باید به آن پتانسیل و توانمندی عملی و تجربی رسیده باشد که بتواند مبانی تکوین و حفاظت آزادی اجتماعی را در جامعه نهادینه بکند، تنها در این صورت است که آزادی اجتماعی در چنین جوامعی توسط هیچ صاحب قدرتی قابل نقض نمی‌باشد چنان که برعکس آن اگر دریک جامعه آزادی اجتماعی به صورت تجربی و در بستر پراکسیس اجتماعی برای آن اجتماع حاصل نشده باشد، به علت این که آن اجتماع نسبت به این آزادی فهم و شناخت تاریخی و اجتماعی ندارد با یک تغییر در تصمیم صاحبان قدرت نقض می‌گردد و استبداد و اختناق جایگزین آن می‌شود! برای مثال اگر ما موضوع آزادی اجتماعی را در ترازوی یک صد ساله تاریخ گذشته خودمان قرار دهیم به وضوح می‌بینیم که در چهار مرحله (تحول مشروطیت در سالهای 1285 تا 1290 یا تحول جهانی زائیده جنگ بین‏الملل در سال‏های بعد از شهریور 20 و دوران دو ساله حاکمیت مصدق و تحول دو ساله ضد استبدادی 22 بهمن 57) آزادی اجتماعی به عنوان یک موضوع از بالا بر جامعه ما تزریق شد، اما از آنجا که جامعه ما نسبت به این میوه شناخت و معرفتی نداشت، به مجرد تثبیت قدرت نیروهای جایگزین «آزادی‌های اجتماعی» را مانند یک اسباب بازی به توسط صاحبان قدرت جدید از دست مردم ما گرفتند و خشونتی بس استخوان سوزتر از استبداد و اختناق سلف خود بر مردم ما تحمیل کردند و تازه جالب اینجا است که این دیکتاتورهای تازه نفس خشونت و استبداد جدید خود را به نام - دین و خدا و پیامبر و فقه- و به نام همان آزادی اجتماعی بر مردم ما تحمیل کردند.

لذا تا زمانی که مردم ما آزادی را به عنوان یک موضوع «آموختنی» در دستور کار خود قرار ندهند و اگر صد بار دیگر هم آزادی‌های موردی اجتماعی نصیب آن‌ها گردد، مانند گذشته باد آورده را باد می‌برد! البته دلیل این که آزادی در غرب توانست از بعد از انقلاب کبیر فرانسه و از سال 1789 تا این تاریخ روز بروز پایه دار گردد و هرگز هیچ صاحب قدرتی را یارای نقض آن در غرب نداشته است[3] این بود که غرب توسط پراکسیس اجتماعی آزادی خواهانه خود که در دوران رنسانس و در دوران بعد از انقلاب کبیر فرانسه و در مدت بیش از دو قرن به طول انجامید، توانست با شناخت و فهم از آزادی و نهادنیه کردن مبانی آزادی با آن پراکسیس کند و با این پراکسیس بود که توانست چتر اختناق اسکولاستیک قرون وسطائی را درهم بشکند، و البته در برابر این شناخت خود هزینه سنگین آن را هم پرداختند. بنابراین برای این که آزادی اجتماعی در عرصه های؛

الف - آزادی انتخاب سرنوشت سیاسی و اجتماعی خود؛

ب - آزادی بیان؛

ج - آزادی عقیده؛

د - آزادی قلم؛

ه - آزادی احزاب و فعالیت صنفی و...  در یک جامعه بتواند به عنوان یک امر پایدار باقی بماند، باید نگاه و عینک خودمان را نسبت به آزادی عوض بکنیم و به آزادی به عنوان یک اسباب بازی اهدائی یا یک - کالای گرفتنی- نگاه نکنیم بلکه تنها باید به عنوان یک «موضوع آموختنی» به آن نگاه بشود که اجتماع در بستر پراکسیس خود باید آن را با پراکسیس بشناسد و آن را با پراکسیس نهادینه کند و با پراکسیس آن را به صورت یک فرهنگ درآورد. تنها در چنان صورتی است که دیگر امکان نقض این آزادی توسط هیچ صاحب قدرت حاکمی نمی‌باشد.

ادامه دارد



[1] . و به همین دلیل در فرآیند تکوین جمادات که شامل پروسس تکوین تمامی وجود است از میلیاردها کهکشان گرفته تا زمین خود ما و حتی در زمین خود ما و از همان آغازی که به صورت یک توپ آتشین از خورشید جدا گشته و تا زمانی که نخستین - نفس واحده حیات- در زمین تکوین پیدا کرد، رابطه پروسس تکامل بین پدیده و محیط صورت صد در صد یک طرفه و انطباقی داشته است.  به همین دلیل ما این فرآیند از پروسس تکامل را فاز انطباقی مطلق می‌نامیم.

[2] . که محیط در این جا همان اجتماعی می‌باشد که در آن زیست می‌کند و از این زاویه است که آزادی اجتماعی هم جز حقوق طبیعی انسان می‌باشد (زیرا بزرگ‌ترین فونکسیونی که استبداد در یک اجتماع انسانی ایجاد می‌کند این است که انسان و اجتماع تطبیقی را بدل به انسان و اجتماع انطباقی می‌کند و هیچ فاجعه‏ائی برای انسانیت مصیبت بار تر از این فاجعه نمی‌باشد چراکه انسان و اجتماع انطباقی برعکس انسان و اجتماع تطبیقی نه توان خلاقیت و آفرینندگی و اندیشیدن مستقل دارد و نه اراده تعیین و انتخاب سرنوشت خود را دارد بلکه برعکس پیوسته چشم انتظار آن است که آنچنانکه دیگران به جای او می‌اندیشند و می‌آفرینند سرنوشت او را هم تعیین کنند (اقبال لاهوری: خدا آن ملتی را سروری داد که تقدیرش بدست خویش بنوشت / به آن ملت سر و کاری ندارد که دهقان  اش برای دیگری کشت)، پس در فضای استبداد انسان امکان انسان بودن انسانیت خودش پیدا نمی‌کند و مجبور می‌شود در فضای استبداد به صورت انطباقی آنچنانکه خداوندان قدرت حاکم در جامعه می‌خواهند زندگی کند و همین حیات اجتماعی انطباقی او در زیر چتر استبداد باعث می‌گردد تا انسانیت و آفرینندگی و خلاقیت و حیات تطبیقی -انسانی او به زیر سوال برود.

 

[3] . البته تنها کاری که صاحبان قدرت سرمایه‏داری در غرب کردند این بود که کوشیدند تا به جای نقض این آزادی مانند شرق به مسخ آن بپردازند آن چنان که امروز در غرب شاهد آن هستیم.