عاشورا و مکتب حسین بهعنوان نماد همیشگی و جاویدان نبرد تاریخی، جنبشی، آگاهی‌بخش، رهائی‌بخش، عدالت‌طلبانه و آزادی‌خواهانه جبهه حق با جبهه باطل می‌باشد – قسمت بیست یک

 

علی ایحال، در همین رابطه است که «خمینی بر این باور بود که همین خلافت و ولایت الهی انتقال یافته از پیامبر به امامت (از امام علی تا آخرین ائمه) در دوره غیبت، این حق خلافت و حکومت الهی به روحانیت حوزه فقاهتی، یا به‌قول او به فقهای حوزه‌های فقهی شیعه (که از نظر او در رأس آنها مراجع تقلید و البته خودش قرار دارد) انتقال پیدا می‌کند». مع‌الوصف، بدین ترتیب است که «خمینی در تبیین پروسه پنج ماه و دوازده روز عاشورای امام‌حسین مانند صالحی نجف‌آبادی معتقد است که حرکت امام‌حسین برای تشکیل حکومت اسلامی بوده است» و باز در همین رابطه است که «خمینی مانند صالحی نجف‌آبادی معتقد است که هدف تلاش امام‌حسین در پروسه عاشورای 61 - 62 جهت دستیابی به حکومت آن بوده است که احکام فقهی، اسلام فقاهتی را در جامعه مو به مو پیاده نماید.»

لذا از اینجا است که خمینی می‌گوید: «امام‌حسین (ع) مسلم را فرستاده است که مردم را دعوت به بیعت کند و حکومت اسلامی تشکیل بدهد و حکومت فاسد را از بین ببرد.»

پر واضح است که «هم خمینی و هم صالحی نجف‌آبادی علاوه بر اینکه حکومت و خلافت امری الهی برای امام‌حسین می‌دانستند (نه امری بر پایه انتخاب و خواسته مردم) و علاوه بر اینکه هم خمینی و هم صالحی نجف‌آبادی حکومت اسلامی را همان حکومت الهی می‌دانند، و علاوه بر اینکه هم خمینی و هم صالحی نجف‌آبادی هیچ جایگاهی برای انتخاب مردم در تعریف جوهر الهی، حکومت اسلامی قائل نیستند، از همه مهمتر اینکه هم خمینی و هم صالحی نجف‌آبادی بر این باورند که وظیفه حکومت اسلامی یا حکومت الهی اجرای فقه اسلام فقاهتی می‌باشد، و بدون اجرای فقه اسلام فقاهتی از نظر خمینی و صالحی نجف‌آبادی امکان تحقق حکومت اسلامی در جامعه وجود ندارد.»

به‌بیان‌دیگر آن چنانکه خمینی در کتاب ولایت فقیه خود تأکید می‌کند «با اجرای فقه اسلام فقاهتی، اصلاً وظیفه حکومت اسلامی به پایان می‌رسد و حاکمین حکومت اسلامی وظیفه دیگری ندارند» و البته آن چنانکه قبلاً هم به اشاره مطرح کردیم، «ریشه اولیه این رویکرد خمینی و صالحی نجف‌آبادی در باب حکومت اسلامی به‌عنوان امر الهی (نه امری حاصل از انتخاب مردم) در این است که از نظر آنها عدالت منحصر به عدالت قضائی می‌شود که باز از نظر آنها این عدالت قضائی، تنها توسط اجرای فقه اسلام فقاهتی در جامعه قابل تحقق می‌باشد» و لذا هر جا که خمینی و صالحی نجف‌آبادی «از عدالت صحبت می‌کنند، منظور آنها همان عدالت قضائی حاصل اجرای تمام و کمال و یا مو به موی فقه اسلام فقاهتی می‌باشد.»

شاید بهتر باشد که بگوییم، «از نظر خمینی و صالحی نجف‌آبادی هرگز و هرگز عدالت به‌صورت عام و کلی و فرا دینی (که شامل عدالت اجتماعی، عدالت سیاسی، عدالت اقتصادی، عدالت جنسیتی، عدالت آموزشی و عدالت قضائی می‌باشد) مطرح نیست، و آنها هرگز معتقد نیستند که لازمه عدالت قضائی در جامعه (من‌های اینکه باید توسط اجرای قوانین مصوبه نمایندگان مردم باشد، و من‌های اینکه عدالت قضائی امری اجتماعی می‌باشد نه امری فردی، از همه مهمتر اینکه دستیابی به عدالت قضائی در جامعه) امری مؤخر بر اجرای عدالت اجتماعی، عدالت سیاسی، عدالت اقتصادی، عدالت جنسیتی و عدالت آموزشی می‌باشد» به‌عبارت دیگر «تا زمانی که جامعه نتواند به‌صورت دینامیک به عدالت اجتماعی، عدالت سیاسی، عدالت اقتصادی، عدالت جنسیتی و عدالت آموزشی دست پیدا کنند، هرگز و هرگز نمی‌تواند حتی توسط قوانین قضائی مصوبه خود مردم یا نمایندگان مردم به عدالت قضائی دست پیدا کند.»

شکست رژیم مطلقه فقاهتی در طول 43 سال گذشته عمر این رژیم، معرف همین انحراف در فهم آنها نسبت به موضوع تحقق عدالت قضائی توسط اجرای فقه اسلام فقاهتی می‌باشد که هم خمینی و هم صالح نجف‌آبادی در این رابطه نظر مشترکی دارند، و پروسه حرکت عاشورا و هدف امام‌حسین در حرکت سال 60 - 61 هجری را هم در این رابطه تعریف و تبیین و تحلیل می‌نمایند. البته یک اختلاف جزئی هم در این رابطه بین رویکرد خمینی و رویکرد صالحی نجف‌آبادی وجود دارد و آن اینکه «خمینی با رویکرد دگماتیستی حرکت امام‌حسین در سال 60 - 61 توسط علم لدنی و علم امامت و ولایت تشریعی و ولایت تکوینی امام‌حسین تعریف می‌نماید»، اما صالحی نجف‌آبادی در کتاب شهید جاوید تلاش می‌کند تا «حرکت امام‌حسین در پروسه عاشورا بر پایه علم بشری و علم عادی تبیین بکند نه مانند خمینی بر پایه علم لدنی و علم امامت و ولایت تکوینی و تشریعی و غیره.»

البته معنای این حرف آن نیست که «صالحی نجف‌آبادی اعتقادی به علم امامت و ولایت تکوینی و تشریعی و علم لدنی امام‌حسین نداشته‌باشد، بلکه برعکس صالحی نجف‌آبادی من‌های اینکه مانند خمینی به همه این علم‌ها با همان تعریف خمینی برای امام‌حسین قائل است، معتقد است که در جریان عاشورا امام‌حسین از آن علم‌های لدنی و امامتی و ولایت تکوین و تشریع و غیره ویژه خودش استفاده نکرده است و امام‌حسین به‌صورت انسان عادی با علم بشری حرکت کرده است» و لذا از اینجا است که صالحی نجف‌آبادی در کتاب شهید جاوید «به‌صورت غیر مستقیم حتی بعضی از حرکت‌های امام‌حسین اشتباهی می‌داند، البته سعی می‌کند تا توسط آن فرمول جادویی خودش یعنی تعیین تکلیف و وظیفه امام بر پایه کسب قدرت نظامی و اجتماعی این موضوع‌ها را رفو نماید.»

نکته دیگری که هم خمینی و صالحی نجف‌آبادی بر آن اشتراک نظر دارند اینکه «حکومت و خلافت علاوه بر اینکه برای امام امری الهی می‌باشد (نه امری مردمی) همین حکومت برای امام امری سودمند هم است، زیرا حاکم و امام تنها توسط حکومت و قدرت سیاسی است که می‌تواند به هدف اسلام (که از نظر خمینی و صالحی نجف‌آبادی هدف اسلام فقط و فقط اجرای احکام فقهی اسلام فقاهتی می‌باشد نه چیزی دیگر) دست پیدا کند» بنابراین، از نظر خمینی و صالحی نجف‌آبادی «بدون حکومت و قدرت سیاسی هرگز نمی‌توان در جامعه هدف اسلام را (که به‌قول صالحی نجف‌آبادی در کتاب شهید جاوید اجرای مو به موی فقه اسلام فقاهتی می‌باشد) به انجام رسانید.»

مع‌الوصف، بر این از اینجا است که باید بگوئیم که «از نظر خمینی و صالحی آبادی حکومت و خلافت علاوه بر اینکه امری الهی می‌باشد، امری سودمند هم است، و لذا در همین چارچوب است که هم خمینی و هم صالحی نجف آبادی دید گاه خوارج نسبت به حکومت (که خلافت را امری زائد می‌دانستند) رد می‌کنند و هر دو این‌ها بر این باورند که نه‌تنها (برعکس رویکرد خوارج به حکومت که معتقد بودند اصلاً به دستگاه خلافت نیازی نیست) خلافت و حکومت برای جامعه امری لازم می‌باشد بلکه مهمتر از آن هر دو این‌ها بر این باورند که امام و فقها حوزه‌های فقهی پس از کسب قدرت نظامی و اجتماعی موظف و مکلف به تلاش برای تحقق حکومت اسلامی در جامعه می‌باشند.»

البته در این رابطه صالحی نجف‌آبادی در کتاب شهید جاوید می‌گوید: «زمانی که امام از قدرت نظامی و اجتماعی محروم باشد دیگر وظیفه و تکلیف تحقق حکومت اسلام در جامعه ندارد». مع‌هذا، از اینجا است که صالحی نجف‌آبادی در کتاب شهید جاوید «وضعیت امام‌حسین در پروسه پنج ماه و دوازده روز عاشورا (از 28 رجب سال 60 تا دهم محرم سال 61) بر پایه همین توان امام‌حسین نسبت به کسب نیروی نظامی و اجتماعی در چهار مرحله متفاوت تعریف می‌کند». بر این مطلب بیافزاییم که معلم کبیرمان حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری در کتاب گران‌سنگ بازسازی فکر دینی در اسلام که مانیفست تمامی اندیشه‌های او می‌باشد، تمامی محورهای فوق را به چالش می‌کشد. چراکه:

اولاً اقبال «پروژه ختم نبوت پیامبر اسلام مشمول پروژه ختم ولایت هم می‌کند» و بر این باور است که «پیامبر اسلام من‌های اینکه خاتم نبوت می‌باشد، خاتم ولایت هم است» لذا در همین رابطه است که او معتقد است که «شیعیان برای مدت 250 سال ختم ولایت پیامبر اسلام را به تأخیر انداختند». البته محمد اقبال لاهوری «در تعریف ولایت پیامبر اسلام، ولایت را تکیه پیامبر بر شخصیت خودش در راستای اثبات حقانیت کلام و پیامش می‌داند». علی‌هذا، از اینجاست که اقبال می‌گوید «بعد از وفات پیامبر اسلام، دیگر کسی حق ندارد و نمی‌تواند برای اثبات حقانیت حرکت و گفته‌ها خودش بر شخصیت خودش به‌عنوان ملاک حقانیت تکیه نماید». معنای دیگر این حرف آن است که «همه باید از بعد از وفات پیامبر اسلام جهت اثبات ادعای خود بر دلیل عقلانی و علمی تکیه بکنند، نه بر شخصیت فردی خودشان». یعنی «نباید بگویند، چون ما می‌گوییم، درست است، و دیگر نیازی به اقامه دلیل و برهان جهت صحت ادعای ما وجود ندارد.»

ثانیاً محمد اقبال بر این باور است که «نه‌تنها حکومت و خلافت امری الهی نمی‌باشد، بلکه مهمتر اینکه مشروعیت حکومت و خلافت تنها توسط خواسته و انتخاب مردم مشخص و تعریف می‌شود.»

ادامه دارد