سنگ‌هائی از فلاخن: سلسله بحث‌های تئوریک در باب آزادی و دموکراسی – قسمت هشتاد

بازتعریف «گفتمان دموکراسی» در بستر کدامین از دو قرائت متفاوت و متضاد دموکراسی؟

«قرائت لیبرالیستی از دموکراسی؟» یا «قرائت سوسیالیستی از دموکراسی؟»

 

«چه زندان‌هایی انسان را در خود می‌فشرند؟ نخستین زندان طبیعت است و جغرافیا که با علوم طبیعی و تکنولوژی از آن رها می‌شود. دومین زندان، جبر تاریخ است که کشف قوانین تاریخ و تحول و تکامل تاریخ، او را از زندان تاریخ رها می‌کند. سومین زندان نظام اجتماعی و طبقاتی است که ایدئولوژی انقلابی او را از این زندان رها می‌کند. چهارمین زندان، زندان خویشتن است. آدمی سرشته‌ایی دنیوی و اخروی است. عناصر ابلیسی و الهی کشش‌هایی که او را به سوی خاک می‌کشاند و کشش‌هایی که او را به سوی خدا تصعید می‌بخشند؛ و اما انسان خود یک انتخاب است و در همین موضع است که مسئولیت و خودآگاهی او مطرح می‌شود. فلاح آزادی آدمی است، از چهارمین زندان که زندان خویشتن است» (م. آ - ج 2 - 139 و 149).

«هنگامیکه دیکتاتوری غالب است، احتمال این که عدالتی در جریان باشد، باوری فریبنده و خطرناک است؛ و هنگامی که سرمایه‌داری حاکم است، ایمان به دموکراسی و آزادی انسان یک ساده‌لوحی است؛ و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بی‌تابی در برابر تحمل تنوع اندیشه‌ها و ابتکارها یک فاجعه است» (ص 149).

«آنچه در این مرحله از تاریخ جامعه شعار و آرمان شده است، ایثار کند و آن مبارزه با استثمار طبقاتی است برای استقرار نظامی که در آن انسان‌ها برادروار زندگی می‌کنند و زندگی برادرانه در یک جامعه، جز بر اساس یک زندگی برابرانه محال است. چه نمی‌توان در درون اقتصادی که رنج اکثریت برای اقلیتی گنج می‌سازد و بنیاد آن بر رقابت و بهره‌کشی و افزون‌طلبی جنون‌آمیز و حرص استوار است و انسان‌ها را به دو قطب متخاصم گنجور و رنجور تقسیم می‌کند و طبقه‌ای به وسیله طبقهٔ دیگر استثمار و استخدام می‌شود و زندگی‌ایی را می‌سازد که در آن بنی آدم همچون کرکسان حریص بر مرداری ریخته‌اند و این مر آن را همی کشد مخلب و آن، مر این را همی زند منقار، با پند و اندرز و آیه و روایه، اخلاق ساخت. برادر دینی، وحدت ملی و یگانگی انسانی در نظام طبقاتی و اقتصاد استثماری و مالکیت فردی، مضامین ادبی و فلسفه‌آیی است که فقط به کار سخنرانی و شعر می‌آید و موضوع انشاء، توحید الهی، در جامعه‌ای که بر شرک طبقاتی استوار است، لفظی است که تنها به کار نفاق می‌آید، بنابراین، روشنفکر در این مرحله کسی است که تمامی فضای اندیشه و عاطفه‌اش از آرمان و عشق انقلابی سرشار است و سراسر قلمرو مسئولیتش را جهاد برای توحید طبقاتی پر می‌کند؛ اما آیا حرکت تاریخ و به تعبیر درست‌تر، سیر تکامل نوع انسان در همین مرحله متوقف می‌ماند؟ استعمار و استثمار سدهای راه تکامل آدمی است و کوته‌اندیشی است که بر داشتن مانع را کشف مقصد تلقی کنیم و تندرستی را که شرط زندگی است هدف زندگی بگیریم. حرکت قطعی تاریخ این ایمان و یقین را در ما پدید می‌آورد که انسان از جبر طبیعت به نیروی علم، از بند استعمار با جنگ رهائی‌بخش ملت‌ها و از فاجعه استثمار به برکت انقلاب رها می‌شود و کاروان تاریخ این مرحله‌ها را با پیروزی پشت سر خواهد نهاد و یک ایدئولوژی که تا اینجا، پا به پای کاروان آمده است، اگر از اینجا آن را رها کند، کوتاه آید، در اینجا بلنگد و از این پس دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد، بی‌شک یک ایدئولوژی محدود و موقتی است و طبیعی است که روشنفکری که بر آن تکیه دارد، نیز روشنفکر روز است و مسئولیتش در یک مرحله از تاریخ تحول اجتماعی انسان محدود. همچنانکه روشنفکر پیشتاز مرحله جنگ ضد استعماری که یک ایدئولوژی ملی دارد، در مرحله مبارزه ضد استثماری، عنصر کهنه و با زمان بیگانه است و شعارش فرسوده و شور و شوقش بیهوده و زبانش زبان از یاد رفته است و سیمایی است که دیگر به گذشته تعلق دارد و در جبهه‌گیری جدید، ممکن است تا سرحد یک عامل ارتجاعی و ضد مردمی نیز سقوط کند، یک روشنفکری انقلابی در مرحله مبارزه ضد استثماری که بر بنیاد ایدئولوژی طبقاتی می‌اندیشد و عمل می‌کند، پس از سپری شدن این مرحله، سرنوشت همان قهرمان‌هایی را خواهد یافت که در حرکت تاریخ از مرحله پرت افتادند و از کاروان عقب ماندند، سرنوشت قهرمان‌هایی که قربانی خود وی شدند. پس از آنکه جهل، جور و ظلم، از زندگی انسان طرد گردید، آنچه طرح می‌شود خود زندگی است که چیست؟ چه باید باشد و چگونه؟ پس از آنکه کاروان از تاریکی جهل بیرون آمد، حمله حرامیان و قاطعان طریق را دفع کرد و خودآگاهی انسانی و طبقاتی، نظامی انسانی و روابطی عادلانه را در این کاروان برقرار ساخت، همه چیز پایان نیافته است، بلکه سرآغاز حرکت درست است و اکنون، انسانی که به روشنی رسیده است، آزاد شده است و زندگی‌اش را نجات داده است و سلامت خویش را بازیافته است، بی‌شک به عنوان حیاتی‌ترین و اساسی‌ترین مسئله، مساله‌ای که دیگر موقتی و محدود و موضعی نیست، مطلق و ابدی و وجودی است، می‌خواهد بداند که از این پس تاریخ به کدام سو در حرکت است؟» (م. آ - ج 20 - ص 481 و 482 و 483).

«و در این خودمحوری می‌بینیم که حتی انسان‌پرست‌ها، انسان‌شناس‌ها و حتی سوسیالیست‌ها گرفتار این خودمحوری هستند و روابط انسانی را فقط به روابط طبقاتی خودشان مختوم می‌دانند، روابط جهانی را مطرح نمی‌کنند. من هیچوقت نمی‌توانم فراموش کنم که در قرن نوزدهم سوسیالیست‌های بزرگ، انسان دوست‌های بزرگ، طرفداران دموکراسی و طرفداران برابری بشریت، از همه چیز سخن گفتند، حتی از رابطه کارگر و کارفرما موشکافی‌ها و نکته‌سنجی‌ها کردند ولی از استعمار دم نزدند» (ص 512).

«آزادی فردی عامل مخدر بزرگیست برای اغفال از آزادی اجتماعی و از خودآگاهی اجتماعی این مسئله گفتم یادداشت کنید، خیلی مهم است. برای اینکه خودآگاهی اجتماعی در ذهن کور بشود، آدمی از آن اغفال شود، مسئله آزادی‌های فردی را مطرح می‌کنند و چون این آدم احساس درست مثل این است که در قفس مرغی را باز کنند؛ اما در سالن بسته باشد، چه فرق می‌کند؟ این فقط یک احساس کاذب از آزاد شدن است و حتی بدتر چون آگاه بودن نسبت به اسارت خودش عاملی برای نجات هست؛ اما وقتی که همین آگاهی هم از بین برود و به طور دروغین احساس آزادی کند، دیگر خدا را شکر خواهد کرد» (ص 239).

«ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می‌ورزم، بی‌تو زندگی دشوار است. ای آزادی، به مهر تو پرورده‌ام. ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو منارهٔ زیبای معبد من است. ای آزادی، کاش با تو زندگی می‌کردم. با تو جان می‌دادم، کاش در تو می‌دمیدم. در تو دم می‌زدم. در تو می‌خفتم. بیدار می‌شدم. می‌نوشتم. می‌گفتم. حس می‌کردم. بودم؛ اما خدا تو را در من سرشته است. آن گاه که خدا کالبدم را ساخت، تو را ای آزادی، به جای روح در من دمید؛ و بدینگونه، با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو به جنبش آمدم، با تو دیدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم؛ و توای روح گرفتار من، می‌دانی که در همهٔ آفرینش، چه نیازی دشوارتر و دیوانه‌تر از نیاز کالبدی است به روح‌اش؟ ای آزادی، چه زندان‌ها برایت کشیده‌ام و چه زندان‌ها خواهم کشید. چه شکنجه‌ها تحمل کرده‌ام و چه شکنجه‌ها تحمل خواهم کرد؛ اما خود را به استبداد نخواهم فروخت. من پرورده آزادی‌ام، استادم علی است، مرد بی‌بیم و بی‌ضعف و پر صبر؛ و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مردی که هفتاد سال برای آزادی نالید» (م. آ - ج 2 - ص 118).

«آزادی معبود من است. به خاطر آزادی هر خطری بی‌خطر است، هر دردی بی‌درد است. هر زندانی رهایی است، هر جهادی آسودگی است، هر مرگی حیات است» (م.آ - ج 33 - ص 365).

«با کاپیتالیسم که ملیت را تجزیه می‌کند و انسان را دو قطبی و استثمار را تشدید و فقر و حق‌کشی را همیشگی و طبیعی و روزافزون می‌سازد و با دیکتاتوری فردی، فکری، مذهبی و طبقاتی که رشد آزاد انسان و اندیشه و احساس و هنر و خلاقیت انسان را می‌کشد و به جمود می‌کشاند، مخالفم» (م. آ - ج 1 - ص 96).

«در مشروطه‌ای کاش به جای آن که به تغییر رژیم می‌پرداختیم، به تغییر خویش می‌پرداختیم. پس از شهریور 1320 ما (نهضت ملت ما) بیست سال اختناق را که می‌توانست بزرگ‌ترین عامل بیداری و آگاهی و حرکت و نجات و سرچشمهٔ آموزش‌ها و تجربه‌های بزرگی باشد، گذراندیم و از آزادی، تنها برگشت به ارتجاع عصر قاجاری را به نام مذهب، شعار خویش کردیم، زن‌ها را به چادر برگرداندیم و علمای‌مان را به عمامه و تودهٔ مردم‌مان را به تکیه؛ و پس از بیست سال فشار سکوت، عالمان ما ارمغانی که از آن دوران پر از آموزش و پر از آزمایش به ملت ما هدیه کردند، باز زنجیر بود و تیغ، اما نه برای آن که دشمنی را به بند کشند، یا برای آن که از حقیقتی دفاع کنند و بر فرق نفاق و کفر فرود آورند، بلکه تا بر سر و سینهٔ خویش زنجیر کشند و بر فرق خویش تیغ. آنگاه به سیاست رو کردیم، نفت، ملیت، استقلال و نفی امپریالیسم و استعمار غربی؛ اما ای کاش به جای شعار نفت، ما یک شعار فکری می‌داشتیم. به جای تلاش برای بازستاندن نفت از دست غرب، ای کاش به بازستاندن آنچه از نفت عزیزتر است، بر می‌خاستیم و آن باز گرفتن ایمان‌مان، آگاهی و اندیشه‌مان و خویشتن انسانی‌مان بود که از ما گرفتند و به دنبال آن خیلی چیزها دیگر و از جمله نفت را. اگر خویشتن را باز می‌یافتیم، هم خود را بازیافته بودیم و هم به دنبال آن به گونهٔ نتایج طبیعی و حتمی و قطعی این خودیابی سرمایه‌هامان را و نفت‌مان را؛ اما دریغ که آن مذهبی‌مان به تعظیم شعائر صفوی و قاجاری گذشت و نهضت ملی‌مان، به تبلیغ شعارهای روزمرهٔ سیاسی. آنچنان که امروز اگر تیغ و زنجیر و مفاتیح را از ما بگیرند، دیگر از دین چیزی نداریم بماند. همچنان که از روزی که شعارهای سیاسی‌مان را از ما گرفتند، دیگر از خویشتن خویش، چیزی باقی نمانده است» (م. آ - ج 27 - ص 256).

ادامه دارد