سلسله درسهائی از قرآن – سوره شوری – قسمت پنج
«سوره شوری» تبیین مبانی «عدالتمحور» و «شوریمحور» اسلام قرآنی، در بستر جنبش رهائیبخش پیامبر اسلام بر پایه «وحی نبوی»
«وَأُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَینَکمُ»، «وَ أَمْرُهُمْ شُوریٰ بَینَهُمْ»
3 - اقبال در عبارات فوق تاکید میورزد که «پیامبر آن کسی است که بر پایه تجربه دینی (نه تجربه صوفیانه) که یک تجربه درونی میباشد از حقایق لبریز میشود و بعد برای سامان دادن زمانه و عوض کردن مسیر تاریخ آنچه را که بدو رسیده است بیان میکند». علی هذا بدین ترتیب است که میتوانیم نتیجهگیری کنیم که از نظر اقبال «منبع شناخت و معرفت پیامبر اسلام همان تجربه دینی و درونی است و از طریق آن منبع است که پیامبر به سرچشمه وحی نبوی توانست دست پیدا کند و تمام آیات قرآن از نظر اقبال مولود و زائیده همان تجربه دینی و درونی پیامبر اسلام میباشد نه مولود عقل و اندیشه پیامبر اسلام است.»
بیتردید در دیسکورس کلامی محمد اقبال این دو آبشخور از هم جداست یعنی «از نظر اقبال قرآن با نیروی عقل یا استدلال عقلانی برای پیامبر اسلام حاصل نشده است بلکه این منبع تجربه دینی و درونی پیامبر اسلام بوده است که پیامبر اسلام را صاحب وحی نبوی یا کتاب قرآن کرده است» و لذا در همین رابطه است که قرآن در سوره نجم در خصوص مکانیزم وحی نبوی پیامبر اسلام میگوید:
«وَمَا ینْطِقُ عَنِ الْهَوَی - إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْی یوحَی - عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَی - ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَی - وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَی - ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی - فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنَی - فَأَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا أَوْحَی - مَا کذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَی - سخنی که او (پیامبر اسلام) میگوید ناشی از هوا و هوس نیست - و نیست مگر وحیای که به او القا شده است - تعلیم کرده او را موجودی سخت و نیرومند - همان نیروی مقتدری که بر پیامبر اسلام جلوه کرد - و آن در عالیترین نقطه وجود بود – و وقتی آن نزدیک پیامبر اسلام شد با وجود او درآویخت - و آنچنان با وجود پیامبر نزدیک شد حتی نزدیکتر از اندازه دو کمان - پس در آن مرحله بود که وحی شد به بنده خود (پیامبر اسلام) آنچه ما وحی کردیم - بدون تردید در آن زمان قلب پیامبر اسلام در آنچه که دید اشتباه نکرد» (سوره نجم – آیات 3 تا 11). مع هذا از اینجا است که قرآن در خصوص خودش و جوهر وحی نبوی میگوید:
«کتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَیک مُبَارَک لِیدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَلِیتَذَکرَ أُولُو الْأَلْبَابِ - (ای پیامبر) قرآن کتابی است مبارک که ما بر تو نازل کردیم تا مردم در آیاتش تفکر کنند و خردمندانه تنبه حاصل نمایند» (سوره ص - آیه 29). باز در همین رابطه است که خود قرآن در توصیف خودش میگوید:
«إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعَالَمِینَ - وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینٍ - این قرآن نیست مگر مایه بیداری همه افراد جهان که البته در آینده خواهید فهمید» (سوره ص – آیه 87 و 88) و باز از اینجا است که قرآن خطاب به پیامبر اسلام میگوید:
«وَمَا أَرْسَلْنَاک إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِینَ - ما تو را نفرستادیم مگر آنکه رحمتی هستی برای همه بشر» (سوره انبیاء – آیه 107).
باری در این رابطه است که اقبال در باب ارزش و جایگاه قرآن در جوامع امروز مسلمین میگوید:
«مسلمانان مالک اندیشهها و کمال مطلوبهای نهائی مطلق مبتنی بر وحیای میباشند که چون از درونیترین ژرفنای حیات بیان میشود به ظاهری بودن آن رنگ باطنی میدهد برای فرد مسلمان این شالوده روحانی حیات امری اعتقادی میباشد که برای دفاع از این اعتقاد آنها جان خود را فدا میکنند» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل ششم – اصل حرکت در ساختمان اسلام – ص 185 – سطر 23).
4 - اقبال در عبارات فوق معتقد است که «پیامبر اسلام در یک مقطع تاریخی قرار گرفته بود که گذشتهاش تعلق داشت به دوره کودکی و توحش بشر و آیندهاش تعلق داشت به انسانی که بر خرد خودبنیاد (دوره علم و منطق و آگاهی) میخواست تکیه بکند. به این دلیل ماهیت و جوهر وحی نبوی پیامبر اسلام با دیگر وحیهای نبوی تفاوت دارد، چراکه هدف پیامبر اسلام توسط قرآن وادار کردن بشریت در عرصه جهانی به تعقل و منطق و اندیشیدن و آگاهی پیدا کردن بود.»
5 - از نظر اقبال در عبارات فوق «فلسفه ختم نبوت پیامبر اسلام در همین امر نهفته است» و از اینجا است که او نتیجهگیری میکند که «با وجود قرآن دیگر نه بشر نیازمند به نبوت جدید است و نه بشر دیگر مانند دوران کودکی نیازمند به معجزه میباشد و نه بشر دیگر نیازمند به ولایت برای اثبات حقانیت دعوت خود هستند». او میگوید:
«اندیشه خاتمیت را نباید به این معنی گرفت که سرنوشت نهایی حیات جانشین شدن کامل عقل به جای عاطفه است، زیرا چنین چیزی نه ممکن است و نه مطلوب. ارزش عقلانی اندیشه خاتمیت در آن است که در برابر تجربه باطنی وضع مستقل نقادانهای ایجاد میکند این امر با تولد این اعتقاد حاصل میشود که حجیت و اعتبار ادعای اشخاص به پیوستگی با فوق طبیعت داشتن در تاریخ بشری به پایان رسیده است. این نوع اعتقاد نیرویی روان شناختی است که رشد و نمو چنین شخصیتها را متوقف میسازد. کار اندیشه خاتمیت آن است که در برابر ما چشمانداز تازهای از معرفت در میدان تجربه درونی میگشاید. این کار نیمی از شعار مسلمانی است و به کار نیم دیگر آن میماند که با برهنه کردن نیروهای طبیعی از لباس خالقیتی که فرهنگهای کهن بر آنها پوشانده بودند اسلام توانست روح مشاهده از روی نقادی در تجربه خارجی را ایجاد کند و آن را پرورش بدهد» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل پنجم - روح فرهنگ و تمدن اسلامی – ص 146 – سطر 16 به بعد).
6 - اقبال در عبارات فوق بر این باور است که «با ختم نبوت پیامبر اسلام انجام تجربه دینی توسط مسلمانان در فرایند پسا رحلت پیامبر اسلام امری تمام شده نمیباشد و لذا برای همیشه مسلمانان باید به تاسی از پیامبر اسلام تجربه دینی به عنوان یک امر اگزیستانسی و وجودی ادامه بدهند و هرگز این سرچشمه عظیم معرفتی در میان مسلمانان نباید تعطیل بشود و مسلمانان هرگز نباید منابع معرفتی خودشان را محدود به عالم طبیعت و تاریخ بکنند بلکه همراه با دو منبع عالم طبیعت و تاریخ مسلمانان باید بر تجربه دینی به عنوان یک منبع عظیم معرفتی تکیه داشته باشند». لذا در رابطه با دستاورد تجربه دینی اگزیستانسی است که او میگوید:
«عمل نیایش به قصد دست یافتن به معرفت به تفکر شباهت دارد. ولی نیایش در عالیترین صورت خود بیشتر و برتر از تفکر مجرد است. نیایش نیز مانند تفکر یک فرایند مشاهده درونی یا مراقبه و تجربه دینی است ولی فرایندهای مراقبهای در نیایش به یکدیگر نزدیکتر میشوند و نیرویی پیدا میکنند که بر اندیشه محض ناشناخته است در عمل تفکر ذهن حقیقت و واقعیت را مشاهده و دنبال میکند اما در نیایش توسط تجربه دینی از وظیفه جستجوی کلیتی که گام آهسته کرده است دست بر میدارد و از اندیشه برتر و بالاتر میرود و تجربه کننده دینی خود حقیقت و واقعیت را تسخیر میکند تا آگاهانه در زندگی آن شرکت جوید. در این گفته هیچ امر سری و معمایی وجود ندارد؛ زیرا نیایش عمل حیاتی و متعارفی است که به وسیله آن جزیره کوچک شخصیت ما وضع خود را در کل بزرگتری از حیات اکتشاف میکند» (بازسازی فکر دینی در اسلام - فصل سوم – تصور خدا و معنی نیایش – ص 102- سطر 11 به بعد). باز در همین رابطه است که اقبال در عبارات فوق در خصوص تکیه به تجربه دینی به عنوان یک منبع عظیم کسب معرفت میگوید:
«بنابراین به تجربه دینی هر اندازه هم که غیر عادی و غیر متعارف باشد اکنون باید به چشم یک تجربه کاملاً طبیعی نظر بشود و مانند سیماهای دیگر تجربه بشری نقادانه مورد بحث و تحلیل قرار گیرد» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل پنجم – روح فرهنگ و تمدن اسلامی – ص 138 – سطر 15).
7 - مهمترین درسی و پیامی که محمد اقبال لاهوری در عبارات فوق به ما میآموزد «مرزبندی کردن (مسلمانان و مومنان به قرآن و رهروان راه پیامبر اسلام) میان تجربه باطنی صوفیانه دنیاگریز و جامعهگریز و فردگرا و اختیارستیز با تجربه دینی پیامبرانه انسانساز و جامعهساز و تاریخساز و تمدنساز میباشد». لذا در همین رابطه است که او در مقام فرق میان تجربه دینی پیامبرانه با تجربه باطنی صوفیانه در عبارات فوق میگوید:
«حضرت محمد (ص) به معراج رفت و بازگشت. یکی از شیوخ طریقت به نام عبدالقدوس گنگهی را کلامی است بدین مضمون: سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم هرگز به زمین باز نمیگشتم. شاید در سراسر ادبیات صوفیانه نتوان چند کلمه معدود را پیدا کرد که در یک جمله اختلاف روانشناختی میان دو نوع خودآگاهی پیغمبرانه و صوفیانه را به این خوبی آشکار سازد. چراکه مرد عارف یا صوفی نمیخواهد که پس از آرامش و اطمینانی که با تجربه صوفیانه اتحادی (وصول به حق خودآگاهی عارفانه) پیدا میکند به زندگی این جهانی برگردد و در آن هنگام هم که بنابر ضرورت باز میگردد. بازگشت او برای تمام بشریت سود چندانی ندارد. ولی برعکس بازگشت پیغمبر برای تمام بشریت جنبه خلاقیت و ثمربخشی دارد زیرا پیغمبر باز میگردد و در جریان زمان وارد میشود به این قصد که جریان تاریخ را تحت ضبط درآورد و از این راه جهان تازهای از کمال مطلوبها خلق کند» (بازسازی فکر دینی - فصل پنجم – روح فرهنگ و تمدن اسلامی – ص 143 – سطر 1 به بعد).
ادامه دارد