«نبرد گفتمانها» در تاریخ 150 سال گذشته حرکت تحولخواهانه جامعه بزرگ ایران – قسمت سیزده
در چارچوب گفتمانهای آگاهیبخش و رهائیبخش (برعکس گفتمانهای آلترناتیوساز) «کنشگران این گفتمانها با رقبا بحث و استدلال میکنند نقاط ضعف طرف مقابل را در سپهر عمومی به چالش میکشند؛ اما همهٔ این کارها در راستای مسابقه و رفاقت با نیروهای رقیب است و نه نابودی آنها». فاشیستهای ایتالیایی در سالهای دههٔ سی میلادی، بلشویکها در روسیهٔ پس از انقلاب اکتبر و فدائیان اسلام در سالهای دهه بیست و سی شمسی و خمینی در فرایند پساکسب قدرت سیاسی از فردای 22 بهمن 57 الی الان «همگی مصداقهای گفتمان آلترناتیوطلب میباشند» اما «جبهه ملی تحت رهبری دکتر مصدق در سالهای پساشهریور 20 تا کودتای 28 مرداد 32 و جنبش ارشاد شریعتی در پروسه سالهای 47 تا 56 نمونه کنشگران گفتمان آگاهیبخش و رهائیبخش میباشند.»
گفتمان دهم - گفتمان مارکسیستی – گفتمان مارکسیستی که به صورت مشخص در جامعه ایران در فرایند پسامشروطیت به صورت جریانی و به خصوص در فرایند پساانقلاب اکتبر 1917 روسیه مادیت پیدا کردهاند و قبل از آن اگرچه ممکن است که به صورت فردی یا جریانی (مثل حزب اجتماعیون - عامیون، فرد و جریانهائی در این رابطه بودهاند ولی به علت اینکه ما مطالب مدونی در باب آنها نداریم نمیتوانیم در باب آنها به داوری بنشینیم) بدین خاطر در این رابطه است که به صورت مشخص اگر بخواهیم از پروسه تکوین جریانهای مارکسیستی در جامعه ایران سخن بگوئیم راهی جز این نداریم مگر اینکه «آبشخور اولیه این جریانها را به همان تکوین گروه ارانی در زمان رضا شاه متصل بکنیم» که از سال 1308 با بازگشت دکتر تقی ارانی از آلمان به ایران «حلقه ارانی تکوین پیدا کرد و در ادامه آن بود که در طول نزدیک به یک قرن گذشته گفتمان مارکسیستی به عنوان یک گفتمان فعال در جامعه بزرگ و رنگین کمان ایران حیات و فعالیت پیدا کرد.»
اگرچه این گفتمان در طول نزدیک به یک قرن گذشته به صورت جریانهای متفاوت و گاه متضاد سیاسی و اجتماعی در داخل و خارج ایران مادیت پیدا کردهاند، ولی با همه اینها میتوانیم با یک نگاه عام و کلی برای این جریان در طول نزدیک به یک قرن گذشته در جامعه ایران وجه مشترکهائی پیدا کرد که این وجه مشترکها عبارتند از:
الف - تمامی این رویکردهای مارکسیستی ایرانی از اول الی الان «معتقد به حرکت از بالا بوده و هستند». یادآوری میکنیم که خود نظریهپردازان کلاسیک مارکسیستی (از خود مارکس و انگلس گرفته تا لنین و مائو و چه گوارا و رژی دبره و غیره) هم در تحلیل نهائی «معتقد به حرکت از بالا بودند، چراکه تکیه تک بعدی به طبقه کارگر یا پرولتاریای صنعتی و تولیدی و اعتقاد به تقدم، انقلاب سیاسی توسط طبقه کارگر بر انقلاب اجتماعی و انقلاب اقتصادی، همه اینها معرف همان رویکرد حرکت از بالای آنها میباشد». منتها در «تعریف شکل حرکت از بالا است که بین نظریهپردازان کلاسیک مارکسیستی تفاوت وجود دارد». خود کارل مارکس به خصوص از بعد از انقلاب کمون پاریس در آثار معروفش مثل «نقدی بر برنامه گوتا» و «کمون پاریس» و غیره به صورت مشخص «این حرکت از بالا، بر تقدم دیکتاتوری پرولتاریا بر جامعه سوسیالیستی و در دوران گذار از سرمایهداری تعریف مینماید»؛ که البته در کتاب «مانیفست حزب کمونیست» کارل مارکس، «این حرکت از بالا را توسط جنبش پرولتاریای صنعتی به علت رهبری اکثریت عظیم بر اکثریت عظیم تعریف میکند و به آن چهره دموکراتیک میدهد»؛ اما بعداً به خصوص در فرایند پساکمون پاریس «دیگر کارل مارکس از رویکرد دموکراتیک رهبری پرولتاریا دست برداشت و معتقد به رهبری پرولتاریا به صورت دیکتاتوری پرولتاریا شد که تا پایان عمرش هم بر این باور بود، به طوری که تنها در اثر بزرگ نقد برنامه گوتا، کارل مارکس 12 بار بر این رهبری پرولتاریا بر جامعه به صورت دیکتاتوری تاکید و تکیه مینماید.»
البته در آثار بعدیش هم این «رویکرد کارل مارکس به حرکت از بالا ادامه پیدا میکند» به طوری که در این رابطه به ضرس قاطع میتوانیم داوری کنیم که هرگز «بعد از کمون پاریس کارل مارکس برای یک بار هم مانند احزاب بورژوازی زمان خودش بر حرکت از بالا به صورت دموکراسی تکیه نکرده است» و البته «قبل از کمون پاریس هم اگر در جاهائی مثل مانیفست حزب کمونیست بر رهبری پرولتاریا از بالا به شکل دموکراتیک تکیه کرده، هدف کارل مارکس هم در آنجا در بیان دموکراسی رهبری جامعه بر جامعه - آنچنانکه معلم کبیرمان شریعتی میگفته - نبوده است بلکه از آنجائیکه کارل مارکس در همان آثار و در همان زمانها بر این باور بود که خود پرولتاریا در نیمه دوم قرن نوزدهم در کشورهای متروپل سرمایهداری اکثریت عظیم و بزرگ جامعه به صورت فی نفسه میباشند، همین امر باعث میشود که انقلاب سیاسی پرولتاریا از بالا که بسترساز رهبری و حکومت پرولتاریا میشود خود به خود این حکومت پرولتاریا حکومت دموکراتیک بشوند»؛ چرا که باعث گردیده «تا اکثریت مطلق و عظیم و بزرگ پرولتاریا به حکومت برسند که فی نفسه این همان دموکراسی یعنی رهبری دموها بر دموها در جامعه میباشد، است.»
البته هر چند مارکس و مارکسیستها هرگز نتوانستند تا اواخر قرن نوزدهم در کشورهای متروپل سرمایهداری شاهد این رویکرد خودشان نسبت به رهبری پرولتاریا بر جامعه بشوند (و البته در خصوص کمون پاریس هم که مدت 2 ماه این انقلاب در یک شهر دو میلیون نفری پاریس صورت گرفت با رهبری پرولتاریا نبود بلکه برعکس اکثریت افراد رهبری، سربازان بازگشته از جبهه جنگ بودند و تازه همان سوسیالیستهای کنشگران انقلاب کمون پاریس هم طرفداران پرودون بودند، نه طرفدار کارل مارکس که البته خود کارل مارکس در این رابطه در انترناسیونال اول با پرودون در ستیز همه جانبه در خصوص تحلیل کمون پاریس بود. اضافه کنیم که حتی خود کارل مارکس در ماه اول انقلاب کمون پاریس را به خاطر رویکرد کنشگران آن که طرفدار پرودون بودند، رد میکرد تنها در یک ماه آخر کمون پاریس بود که کارل مارکس نظرش برگشت و به حمایت از کمون پاریس پرداخت).
باری در این رابطه است که باید بگوئیم «رویکرد حرکت از بالا از زمان خود کارل مارکس و انگلس شرو ع شد» و بعد از کارل مارکس و انگلس در قرن بیستم (که برای اولین بار در سال 1917 پس از جنگ اول جهانی مارکسیستها توانستند در پروسه انقلاب اکتبر 1917 روسیه رهبری با نظریهپردازی لنین را در دست بگیرند) باز هم «رویکرد لنین در انقلاب روسیه مانند رویکرد کارل مارکس و انگلس حرکت از بالا بود». البته با این تفاوت که «لنین برعکس مارکس و انگلس که بر رهبری طبقه کارگر و پرولتاریا تکیه میکردند رهبری حزب نخبگان را جایگزین رهبری طبقه کارگر کرد و حزب کمونیست نخبگان سیاسی مارکسیستی را جانشین طبقه کارگر کرد»؛ زیرا او بر این باور بود که «تنها با حزب کمونیست نخبگان سیاسی مارکسیستی میتوان با حرکت از بالا قدرت سیاسی را در دست گرفت»؛ و لذا در همین رابطه بود که این «رویکرد لنین در انقلاب اکتبر 1917 در روسیه جواب داد» و حزب کمونیست نخبگان سیاسی مارکسیستی توانستند از بالا در کشور روسیه انقلاب بکنند و پیروز بشوند و به نمایندگی از طبقه کارگر قدرت را در دست بگیرند.
البته «لنین و حزب سوسیال دموکراتهای روسیه در چارچوب همان دیکتاتوری پرولتاریای کارل مارکس، آن دیکتاتوری پرولتا را (در خلاء پرولتاریا با همان حزب کمونیست یا حزب نخبگان سیاسی مارکسیستی) به عنوان شکل حکومت در روسیه انتخاب کردند» که البته در تحلیل نهائی «سنتز این رویکرد لنین به ظهور هیولای استالین در اتحاد جماهیر شوروی انجامید» بنابراین از آنجائی که این «رویکرد لنین در بستر حرکت از بالا تحت عنوان حزب – دولت به صورت یک رویکرد فراگیر در جهان در قرن بیستم انجامید، مع الوصف همین رویکرد حرکت از بالا یا رویکرد تک حزبی کمونیست نخبگان باعث فروپاشی مارکسیست دولتی و بلوک شرق در دهه آخر قرن بیستم گردید». البته منهای لنین در روسیه، دیگر نظریهپردازان مارکسیست دولتی در قرن بیستم مانند مائو و فیدل کاسترو و رژی دبره هم معتقد به حرکت از بالا در اشکال دیگر بودند. مثلاً «مائو در چین معتقد به حرکت از بالا از طریق ارتش خلقی بود». آنچنانکه «فیدل کاستر و رژی دبره و چه گوارا در کوبا معتقد به حرکت از بالا از طریق هسته چریکی بودند» و قس علی هذا. باری در همین رابطه بود که در کشور ایران هم آنچنانکه فوقا اشاره کردیم از بعد از انقلاب اکتبر روسیه بود که جریانهای مارکسیستی شکل گرفتند لهذا باز در طول نزدیک به یک قرنی که از عمر آنها میگذرد «تمامی جریانها در اشکال مختلف به حرکت از بالا توسط حزب کمونیست نخبگان مارکسیستی روی آوردند.»
ب – دومین مشخصه عام و کلی جریانهای مارکسیستی در طول نزدیک به یک قرن گذشته در کشور ایران (در اشکال مختلف آنها) این میباشد (که همه اینها به جای حرکت از بالا به صورت طبقهای یا به صورت کارگری) «معتقد به حرکت از بالا به صورت حزب کمونیست نخبگان مارکسیستی میباشند». البته همه اینها در این رابطه، «حزب کمونیست نخبگان انقلاب کننده را تنها جریان خاص خودشان تعریف میکنند». لذا در این باب است که در طول یک قرن گذشته «تمامی جریانهای مارکسیستی چه در داخل و چه در خارج از کشور ایران هرگز و هرگز نتوانستهاند با پیوند با یکدیگر حتی به آن حزب کمونیست نخبگان مارکسیستی به جای طبقه کارگر دست پیدا کنند»؛ و البته هر زمانی که چند جریان مارکسیستی در خارج از کشور جهت دستیابی به آن حزب واحد کمونیستی دور هم جمع میشوند، به جای دستیابی به حزب کمونیست نخبگان مارکسیستی جهت کسب قدرت سیاسی به جای طبقه کارگر ایران، «همان چند جریان در پایان هر نشستی دچار چند انشعاب جدید میشوند» و چیزی جز انشعاب و تکه تکه شدن جدید نصیب جنبش کارگری ایران نمیشود، بنابراین حاصل این شده است که در طول یک قرن گذشته به جز در برهه دهه 20 هرگز و هرگز «طبقه کارگر ایران به صورت طبقهای، به این جریان نخبگان سیاسی به عنوان نماینده و رهبری خودشان نگاه نکردهاند»؛ و هرگز این جریانهای هزار تکه را به عنوان نماینده خودشان نمیشناسند و اعتمادی هم به آنها ندارند. لذا همین امر باعث گردیده که جنگ آنها در خارج از کشور بیش از همه جنگ بین خود این جریانهای مارکسیستی میباشد تا جنگ مارکسیستها با جریانهای دیگر.
ادامه دارد