تزهائی برای آگاهییابی، گفتمانسازی، کسب هژمونی گفتمانی، سازمانیابی و گسترش سطح مطالبات کنشگران، جنبشهای اعتراضی اردوگاه جنبشهای مطالبهمحور صنفی و مدنی و سیاسی جامعه بزرگ ایران، در عرصه استراتژی جنبشی و آگاهیبخش جنبش پیشگامان مستضعفین ایران - هشت
9 - اگر انقلابهای تکوین یافته از پائین به صورت خودجوش (نه انقلابهای رنگین مهندسی تزریق شده از بالا) را به عنوان یک ضرورت عینی و نیاز اجتماعی در تندپیچهای تاریخی یک جامعه تعریف بکنیم و اگر انقلابهای خودجوش و تکوین یافته از پائین را یک پدیده عینی و اجتماعی بدانیم، باید عنایت داشته باشیم که:
اولاً «انقلابها میشوند، نه اینکه انقلابها میکنند» و «در تکوین انقلابها، جامعه و همه گروههای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی دخالت و مشارکت دارند، نه اراده فرد یا گروه خاص و یا طبقه مشخص و یا حزب و احزاب بالائیها» به بیان دیگر «انقلاب و انقلابها جامعه میکنند، نه طبقه و حزب مشخص و یا ارتش خلقی و یا جنبش چریکی» (آنچنانکه کارل مارکس و لنین و مائو و رژی دبره مطرح میکردند)؛ بنابراین از آنجائیکه «انقلابها بر پایه حرکت جامعه شکل میگیرند» همین امر باعث میگردد که منهای اینکه «در انقلابها همه گروههای اجتماعی دخالت میکنند» قطعاً این «انقلابها به صورت تکوین یافته از پائین مادیت پیدا میکنند».
لذا در همین رابطه است که «وقتی که انقلابها بر پایه شرایط عینی اجتماعی مادیت پیدا کردند، دیگر جریانهای سیاسی صاحب قدرت و یا در کنار قدرت حاکم نمیتوانند جلو حرکت آن را بگیرند، تنها آنها میتوانند توسط برنامه و استراتژی و تاکتیکهای مشخص آن انقلاب را هدایت نمایند و یا اینکه مانند انقلاب 57 با حاکمیت و کسب هژمونی آن انقلاب را از بالا صاحب بشوند و آن را به انحراف بکشانند و در راستای گفتمان خود محدود و محصور بکنند» بنابراین، طرح این سؤال که «چطور میشد در سال 57 از انحراف انقلاب ضد استبدادی مردم ایران جلوگیری کرد؟» یک سؤال انتزاعی است، چرا که در سال 57 از آنجائیکه توازن قوا بین نیروهای غیر حکومتی و اپوزیسیون بالائی جامعه ایران به نفع خمینی و حواریون آن بود، هیچ جریان سیاسی از ملیون تا مذهبیون و مارکسیستها نمیتوانستند جلو انحراف و تصاحب انقلاب ضد استبدادی سال 57 توسط خمینی و حواریون او بگیرند. البته اشتباه و خیانت و انحراف جریانهای جامعه سیاسی ایران از راست راست تا چپ چپ در سال 57 در این بود که «آنها به جای اینکه به نقد جوهر و برنامه و گفتمان خمینی و حواریون او در سال 57 بپردازند و توسط آن شرایط برای آگاهی تودههای در حال انقلاب جامعه بزرگ ایران فراهم نمایند جهت پیوند با خمینی و یا قبول قدرت از دست شاه از یکدیگر سبقت میگرفتند و هیچ جریان مشخصی در این شرایط وجود نداشت که به نقد جوهر ارتجاعی و استبدادساز گفتمان حاکم ولایت فقیه خمینی در فرایند آلترناتیوی حکومت پهلوی یا فرایند ایجابی انقلاب بپردازند» به بیان دیگر همه جریانهای سیاسی از راست راست تا چپ چپ تنها به وجه سلبی انقلاب و سرنگون کردن رژیم کودتائی و مستبد پهلوی میاندیشیدند و هیچ برنامه ایجابی برای فرایند آلترناتیوی حکومت کودتائی و مستبد پهلوی نداشتند، در نتیجه همین امر باعث گردید که خمینی بتواند (در شرایطی که توازن قوا بین اپوزیسیون حکومت به نفعاش بود و در شرایطی که خمینی برعکس همه جریانهای جامعه سیاسی ایران در آن شرایط) از سازماندهی و امکانات وسیع و سراسری سنتی روحانیت و مساجد و حسینیهها و خود جامعه روحانیت حوزههای فقهی برخوردار بود، با شعار «مرگ بر شاه» و یا شعار «شاه باید برود» (و یا شعار: «اگر یزید و عبیدالله زیاد هم جای شاه بیاید از او بهتراند») توانست (در چارچوب رویکرد پوپولیستی که در سخنرانی خود در 12 بهمن ماه 57 پس از ورود به ایران در بهشت زهرا مطرح به نمایش گذاشته بود) نه تنها رهبری انقلاب و حتی رهبری جنبش طبقه کارگر ایران در دست بگیرد، بلکه حمایت همه جریانهای جامعه سیاسی مطرح در آن زمان از راست راست تا چپ چپ، توانست در دست بگیرد.
در همین رابطه بود که او توانست عکس خودش را در سطح کره ماه ببرد و توانست حرکت انقلاب را در خدمت گفتمان ولایت فقیه خودش درآورد و توانست قدرت سه مؤلفهای به ارث رسیده از رژیم کودتائی و استبدادی پهلوی را توسط روحانیت حواریون خودش در کف بگیرد و توانست انقلاب را به انحراف و شکست بکشاند.
باری، از اینجا است که میتوانیم بگوئیم که «شکست و انحراف انقلاب ضد استبدادی مردم ایران در سال 57 به عنوان یک سنتزی حاصل خلاء آگاهییابی و گفتمانسازی و سازمانیابی و برنامه و استراتژی و تاکتیک مشخص جریانهای مترقی جامعه سیاسی ایران بود»؛ و همچنین «حاصل ناتوانی جریانهای مترقی جامعه سیاسی ایران در نقد جوهر ارتجاعی حرکت ایجابی و آلترناتیوی و گفتمان ولایت فقیه خمینی برای جامعه ایران بوده است» و باز «حاصل رویکرد تک مؤلفهای و سلبی آنها نسبت به مبارزه با رژیم کودتائی و مستبد پهلوی بوده است» و همچنین «حاصل رویکرد قدرتطلبانه و یا مشارکت در قدرت و یا کسب قدرت سیاسی از بالای سر مردم آنها بوده است». البته معنای دیگر این داوری ما این میباشد که اگر «تکوین انقلاب ضد استبدادی سال 57 مردم ایران یک ضرورت بوده که خارج از اراده احزاب و افراد و گروههای خاص و یا طبقه خاصی از جامعه صورت گرفته است، ولی هرگز و هرگز انحراف و شکست انقلاب 57 مردم نگونبخت ایران را نباید امری جبری و خارج از اراده جریانهای جامعه سیاسی ایران در آن شرایط تحلیل نمائیم»؛ به عبارت دیگر، اگرچه هیچ جریان جامعه سیاسی ایران نمیتواند ادعای دخالت در تکوین انقلاب ضد استبدادی ایران بکند، ولی همه جریانهای جامعه سیاسی ایران باید خود را مقصر در انحراف و شکست و تصاحب آن انقلاب توسط خمینی و حواریون آن بدانند. شاید بتوان موضوع را اینچنین مطرح کرد «که در انقلابهای خودجوش و تکوین یافته از پائین (نه انقلابهای مهندسی شده و رنگی تزریق شده از بالا) اگرچه ارادههای انسانی دخالتی در تکوین آن ندارند و تمامی این انقلابها به صورت برنامهریزی نشده و تنها بر پایه شرایط عینی و تضادهای موجود در جامعه به عنوان یک پدیده عینی و اجتماعی توسط خود جامعه مادیت پیدا میکنند، در مرحله هدایت یا انحراف این انقلابها از بالا این شرایط ذهنی است که نقش تعیین کنند، پیدا میکنند». علی ایحال «در تکوین انقلابهای خودجوش و تکوین یافته از پائین شرایط عینی نقش تعیین کننده دارند اما در هدایت و انحراف انقلابها این شرایط ذهنی است که نقش تعیین کننده دارند» و صد البته میتوان جوهر همه حرفهای معلم کبیرمان شریعتی در راستای تبیین استراتژی آگاهیبخش یا جنبش روشنگری ارشاد خود در همین جمله خلاصه کرد. چراکه تمامی باور شریعتی در عرصه تعریف و تبیین استراتژی برای جامعه ایران بر این امر قرار داشت که «تنها با فراهم شدن و فراهم بودن شرایط عینی انقلاب، نباید رسالت پیشگامی و پیشاهنگی و پیشروئی خود را تمام یافته تعریف نمائیم، چراکه از نظر او رسالت و وظیفه روشنفکران و جریانهای مترقی جامعه سیاسی ایران ایجاد شرایط ذهنی بر پایه تحول فرهنگی و انقلاب اجتماعی تکوین یافته از پائین است» که البته شریعتی این رسالت در بیان کپسولی خودش «به صورت انتقال دیالکتیک از متن جامعه به وجدان کنشگران جامعه یا انتقال آگاهی برای ایجاد خودآگاهی تعریف مینماید»؛ و باز در همین رابطه است که شریعتی «هر گونه انقلاب بر پایه شرایط عینی محض و در خلاء شرایط ذهنی مترقیانه یک فاجعه میداند.»
«نشانه آغاز بیداری مشروطیت را در اواخر قرن 19 باید جست. اعلام عدالتخواهی و حکومت قانون و طرد استبداد فردی در اواخر قرن 19 است و این قبل از بزرگترین انقلابی است که تمام مشروطیت به صورت یک قیام مسلحانه سیاسی تجلی کرد. پیش از هر انقلاب مسلحانه یک نهضت فکری و فرهنگی وجود دارد که زاینده آن انقلاب است» (م. آ. ج 5 - ص 78 - سطر 2 به بعد).
«بنابراین بزرگترین مسئولیت روشنفکر در جامعه این است که علت اساسی و حقیقی انحطاط جامعه را پیدا کند و عامل واقعی توقف و عقبماندگی و فاجعه را برای انسان و نژاد و محیطش کشف نماید، آنگاه جامعه خوابآلود و ناآگاهاش را به عامل اساسی سرنوشت شوم تاریخ و اجتماع بیاگاهاند و راه حل و هدف و مسیر درستی را که جامعه باید برای حرکت و ترک این وضع پیش بگیرد به او بنمایاند و بر اساس امکانات، نیازها، دردها و همچنین سرمایههائی که جامعهاش دارد، راه حلهائی را که برای ملت موجود است، به دست آورد؛ و مسئولیتی را که خود احساس میکند از گروه محدود روشنفکران به متن عام جامعه خودش منتقل نماید و تضادهای اجتماعی را که در بطن جامعهاش هست وارد خودآگاهی و احساس مردم کند. برعکس روشنفکرهای امروز که عموماً معتقدند که وقتی تضاد دیالکتیکی در متن یک جامعه وجود دارد، این عامل تضاد و جنگ بین تز و آنتیتز جبراً جامعه را به حرکت در میآورد و به انقلاب میکشاند و به جلو میراند و آزادش میکند و بالاخره وارد یک مرحله دیگر مینماید، بنابراین از نظر آنها نفس فقر که یک تضاد اجتماعی است و یا نفس فاصله طبقاتی که یک تضاد اجتماعی است، خود به خود تضاد دیالکتیکی ایجاد میکند و این تضاد موجب حرکت جامعه میگردد. در صورتی که چنین چیزی نیست و این یک نوع فریب بزرگ است. هیچ جامعهای فقط و فقط به این علت که تضاد دیالکتیکی در بطنش است یعنی تضاد طبقاتی دارد و یا فقر و غنی به صورت فاجعهآمیز و انحرافیاش در آن موجود است، به حرکت و تحول در نمیآید. وجود فقر در متن جامعه و یا تضاد طبقاتی ممکن است هزاران سال بماند و هیچگونه تغییری در فرم جامعه پیش نیاید. دیالکتیک حرکت ندارد. وجود تضاد در جامعه وقتی میتواند موجب حرکت گردد و دیالکتیک در متن جامعه هنگامی تبدیل به تصادم و تضاد و تز و آنتیتز خواهد شد که این تضاد از متن جامعه و داخل نظام اجتماعی برداشته و در وجدان و خودآگاهی مردم جامعه گذارده شود. وجود فقر حرکت ایجاد نمیکند، بلکه احساس فقر است که حرکت را بوجود میآورد. حال که دانستیم تضاد بایستی از داخل جامعه به وجدان و خودآگاهی مردم منتقل شود تا حرکت ایجاد گردد، پس مسئولیت روشنفکر معلوم است که چیست. مسئولیت روشنفکر به طور خلاصه، انتقال ناهنجاریهای درون جامعه به احساس و خودآگاهی مردم آن جامعه است، دیگر جامعه خود حرکتش را انجام خواهد داد، بنابراین، روشنفکر عبارتست از یک انسان آگاه نسبت به ناهنجاریها و تضاد اجتماعی، آگاه به عوامل درست این تضاد و ناهنجاری، آگاه نسبت به نیاز این قرن و این نسل و مسئول در ارائه راه نجات جامعه از این وضع ناهنجار محکوم و تعیین راهحل و ایدهآلهای مشترک برای جامعه و بخشیدن یک عشق و ایمان مشترک جوشان به مردم که در متن سرد و منجمد اجتماع منحط سنتیاش، حرکت ایجاد کند و آگاهی و خودآگاهی خویش را به مردمش منتقل نماید» (م. آ. ج 20 - ص 280 – 278 - سطر 17 به بعد).
«کسی روشنفکر است که صفبندی جدیدی را که زمان اجتماعی ایجاب میکند درست تشخیص دهد، صف خویش را آگاهانه انتخاب نماید و تمامی توان فکری و عملی خویش را در راه تحقق آنچه در این مرحله از تاریخ جامعهاش شعار و آرمان شده است ایثار کند و آن مبارزه با استثمار طبقاتی است برای استقرار نظامی که در آن انسانها برادروار زندگی میکنند و زندگی برادرانه در یک جامعه، جز بر اساس زندگی برابرانه محال است. چه نمیتوان، در درون اقتصادی که رنج اکثریت برای اقلیتی گنج میسازد و بنیاد آن بر رقابت و بهرهکشی و افزونطلبی جنونآمیز و حرص استوار است و انسانها را به دو قطب متخاصم گنجور و رنجور تقسیم میکند و طبقهای به وسیله طبقه دیگر استثمار و استخدام میشود و زندگیایی را میسازد که در آن بنی آدم همچون گرگان حریصی بر مرداری ریختهاند و «این مر آن را همی کشد مخلب- و آن مر این را همی زند منقار»، با پند و اندرز و آیه و روایه اخلاق ساخت» (م. آ. ج 20 - ص 481 - سطر 3 به بعد).
ادامه دارد