سنگ‌هائی از فلاخن: سلسله بحث‌های تئوریک در باب آزادی و دموکراسی – قسمت هفتاد  پنج

بازتعریف «گفتمان دموکراسی» در بستر کدامین از دو قرائت متفاوت و متضاد دموکراسی؟

«قرائت لیبرالیستی از دموکراسی؟» یا «قرائت سوسیالیستی از دموکراسی؟»

 

آنچه از عبارات فوق شریعتی در باب دموکراسی برای ما قابل فهم است اینکه:

الف – دموکراسی سوسیالیستی (برعکس دموکراسی لیبرالیستی) از نظر شریعتی «شکل نامحدود و همیشگی و عادی رهبری جامعه است، نه شکل موقت رهبری طبقه یا حزب سیاسی» به بیان دیگر در عبارات فوق شریعتی «بر رهبری جامعه در چارچوب دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفه‌ای تکیه می‌کند». بدین ترتیب است که می‌توان داوری کرد که «شرط دموکراسی سوسیالیستی و حد فاصله آن با دموکراسی لیبرالیستی در رهبری جامعه مشخص می‌شود» و در همین رابطه است که می‌توان نتیجه‌گیری کرد که «جوهر دموکراسی مورد ادعای شریعتی، دموکراسی مشارکتی یا دموکراسی مستقیم و یا دموکراسی شورائی تکوین یافته از پائین می‌باشد نه دموکراسی نمایندگی». چرا که تنها در «دموکراسی مشارکتی است که رهبری جامعه در تعیین سرنوشت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی به صورت مستقیم امکان‌پذیر می‌باشد»؛ به بیان دیگر «هرگز با دموکراسی نمایندگی و غیر مستقیم رهبری جامعه امکان‌پذیر نمی‌باشد» و باز در همین رابطه است که می‌توانیم نتیجه‌گیری کنیم که «رهبری مستقیم جامعه (در بستر شوراهای خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر تکوین یافته از پائین) در شکل دموکراسی تنها در چارچوب رهبری صرف سیاسی توسط دموکراسی سیاسی خلاصه نمی‌شود»، بلکه مهمتر از آن اینکه «لازمه رهبری سیاسی جامعه (توسط دموکراسی سیاسی) رهبری اقتصادی توسط دموکراسی اقتصادی و رهبر اجتماعی توسط دموکراسی اجتماعی می‌باشد». از اینجا است که باید بگوئیم از نظر شریعتی «شرط دموکراسی صرفاً رهبری مستقیم جامعه است، نه رهبری طبقه یا رهبری حزب و غیره.»

ب – نکته دیگری که شریعتی در عبارات فوق بر آن تکیه و تاکید می‌کند اینکه «دموکراسی یک فراورده نیست، بلکه یک فرایند سیاسی و اقتصادی و اجتماعی درازمدت می‌باشد که صد در صد باید از پائین توسط شوراهای خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر تکوین یافته از پائین شکل بگیرد.»

ج - نکته سومی که شریعتی در عبارات فوق بر آن تاکید می‌ورزد «موضوع رابطه پارادوکس بین دموکراسی و مناسبات سرمایه‌داری است» که «در رویکرد شریعتی در همه جا بین سرمایه‌داری و دموکراسی دیوار چین وجود دارد» به بیان دیگر شریعتی اصلاً و ابداً «سرمایه‌داری و دموکراسی را قابل جمع نمی‌داند» چراکه از نظر او «دموکراسی اجتماعی کردن سیاست و اقتصاد و معرفت در کل جامعه است، اما لیبرالیسم طبقه‌ای کردن سیاست و اقتصاد و معرفت در جامعه سرمایه‌داری است.»

باری، از اینجا است که باید بگوئیم که شریعتی «نه تنها دموکراسی را محدود به دموکراسی سیاسی و تئوری خاص سیاسی نمی‌کند»، بلکه مهمتر از آن اینکه (برعکس رویکرد کارل مارکس به دموکراسی که به دموکراسی به صورت ابزاری جهت دستیابی به انقلاب سیاسی پرولتاریا و تزریق سوسیالیسم از بالا به صورت دستوری تحلیل می‌کرد).

شریعتی «دموکراسی را به عنوان یک جنبش و یک فرایند در عرض سوسیالیسم می‌داند نه (آنچنانکه کارل مارکس می‌گفت و یا رزا لوگزامبورک و آنتونیو گرامشی تاکید می‌کردند) در طول آن» بنابراین، شریعتی به دلیل اینکه «هم دموکراسی بر پایه جامعه تعریف می‌نماید» (برعکس کارل مارکس که دموکراسی در چارچوب دیکتاتوری پرولتاریا را بر پایه طبقه صرف پرولتاریا تبیین می‌کرد) و «هم سوسیالیسم را بر پایه جامعه تبیین می‌نماید» (برعکس لنین که در چارچوب حزب واحد نخبگان، یا حزب کمونیست دستیابی به سوسیالیسم آن هم از بالا را ممکن می‌دانست که البته همین امر باعث ظهور هیولای استالینیسم از دل لنینیسم در پروسه پسا انقلاب اکتبر روسیه گردید) لذا، همین امر باعث گردیده تا منهای اینکه شریعتی «دموکراسی و سوسیالیسم در عرض هم بداند» (نه در طول هم) و منهای اینکه شریعتی «هم دموکراسی و هم سوسیالیسم را به عنوان دو جنبش با یک جوهر تعریف می‌کند» و منهای اینکه او «تحقق دموکراسی بدون سوسیالیسم را غیر ممکن می‌داند» و منهای اینکه او «امکان تحقق دموکراسی بدون سوسیالیسم را غیر ممکن می‌داند» و منهای اینکه او «امکان تحقق سوسیالیسم هم منهای دموکراسی غیر ممکن می‌داند» و منهای اینکه او «هم سوسیالیسم و هم دموکراسی را به عنوان دو انتخاب آگاهانه برای جامعه می‌داند» (برعکس مارکسیسم کلاسیک و دولتی که در تحلیل نهائی مادیت یافتن دموکراسی و سوسیالیسم امری جبری در پیوند رشد ابزار تولید و شیوه تولید حاکم تعریف می‌کنند) و منهای اینکه شریعتی معتقد به «تکوین دموکراسی و سوسیالیسم امری جنبشی و تکوین یافته از پائین می‌داند و مخالف هر گونه دموکراسی و سوسیالیست دولتی تزریق شده از بالا به صورت دستوری می‌باشد» و منهای اینکه او «پیوند بین دموکراسی و سوسیالیسم در پروسس تکوین، به صورت دیالکتیکی تعریف می‌کند» (شریعتی بر این باور است که «بدون دموکراسی جنبشی و شورائی هرگز نمی‌توان به سوسیالیسم جنبشی تکوین یافته از پائین رسید، آنچنانکه بدون سوسیالیسم جنبشی و شورائی امکان دستیابی به دموکراسی جنبشی تکوین یافته از پائین یا دموکراسی مستقیم و مشارکتی وجود ندارد»)، (به طوری که در این رابطه می‌توان داوری کرد که از نظر شریعتی «هر کس و هر جریانی که بخواهد از مسیری غیر از مسیر دموکراسی مستقیم به سوسیالیسم جنبشی دست پیدا کند و همچنین هر کس و هر جریانی که بخواهد از مسیری غیر از مسیر سوسیالیسم جنبشی به دموکراسی مستقیم دست پیدا کند، ناگزیر به نتایجی خواهد رسید که هم به معنای اقتصادی و هم به معنای سیاسی و هم به معنای اجتماعی مهمل و ارتجاعی خواهد بود») از همه مهمتر اینکه «شریعتی هم دموکراسی و هم سوسیالیسم را به صورت سه مؤلفه‌ای تعریف می‌نماید»؛ یعنی آنچنانکه از نظر او «سوسیالیسم در سه مؤلفه سوسیالیسم سیاسی و سوسیالیسم اقتصادی و سوسیالیسم اجتماعی قابل تعریف می‌باشد، دموکراسی هم به سه مؤلفه دموکراسی سیاسی و دموکراسی اقتصادی و دموکراسی اجتماعی قابل تقسیم می‌باشند.»

البته هر کدام از این‌ها باز در رویکرد شریعتی «دارای دو وجه سلبی و ایجابی می‌باشند» و در چارچوب همین رویکرد است که شریعتی «طرح شعار ضد زر و زور و تزویر و یا ضد استثمار و ضد استبداد و ضد استحمار (که پایه هم در رویکرد دموکراسی‌خواهانه و هم در رویکرد سوسیالیست‌خواهانه او دارند) به عنوان چکیده تمامی اندیشه‌ها و حرکت‌های خودش تعریف می‌کند» و با صراحت اعلام می‌کند که «غیر از شعار مبارزه با زر و زور و تزویر هر چه گفته‌ام اضافه بوده است» طبیعی است که نتیجه‌گیری کنیم که در رویکرد شریعتی (برعکس رویکرد مارکسیسم کلاسیک و مارکسیسم دولتی قرن بیستم) «دموکراسی چه به عنوان تئوری سیاسی و چه به عنوان تئوری اقتصادی و چه به عنوان تئوری اجتماعی هرگز و هرگز به معنای نردبانی برای عروج به سوسیالیسم در مناسبات سرمایه‌داری نیست» بلکه برعکس در رویکرد شریعتی «دموکراسی مستقیم و مشارکتی سه مؤلفه‌ای خود مسیر تحقق سوسیالیسم سه مؤلفه‌ای به صورت جنبشی بر پایه و محور جامعه در پروسه تکوین یافته از پائین می‌باشد». از اینجا است که باید بگوئیم اصلاً شریعتی «دموکراسی بدون سوسیالیسم نمی‌شناسد، آنچنانکه او سوسیالیسم بدون دموکراسی را هم نمی‌فهمد.»

باری، از اینجا است که شریعتی جد و جهد بلیغی می‌کند تا نشان دهد که عامل شکست مارکسیسم در دستیابی به برابری و سوسیالیسم و همچنین عامل شکست قرائت لیبرالیستی از دموکراسی در مغرب زمین، سنتز همین جدائی دو پروسس دموکراسی و سوسیالیسم در غرب و شرق می‌باشد.

«در یک جامعهٔ سوسیالیستی، به راستی سوسیالیست، تمرکز مالکیت افراد در یک بوروکراسی منجمد و همیشگی و مقتدر به نام حزب واحد و یا به نام دیکتاتوری طبقاتی (اما در حقیقت دیکتاتوری رهبر) ممکن نیست. دیکتاتوری‌ای که در فلسفه به نفی شخصیت و نفی نقش فرد در تاریخ معتقد است و در عمل فردپرستی را از حد فاشیسم هم می‌گذارند، بنابراین انسان سوسیالیست پیش از آن یک انسان خدائی است. یک جوهر صافی متعالی است. یک انسان به ایثار رسیده است. بی‌شک انسانی که در عین حال برای ایثار یک توجیه ایدئولوژیک و متناسب با جهان‌بینی خویش دارد؛ و نیز انسانی که به آزادی، آزادی راستین انسانی (نه آزادی تجارت) می‌اندیشد، انسانی است که در جامعه‌ای زندگی می‌کند که قبلاً در آن، انسان از بند نظام سرمایه‌داری رها شده و نظام طبقاتی انسان را دو قطبی نکرده است و شرک طبقاتی، شرک نژادی و شرک تباری بر انسان حاکم نیست، بنابراین می‌بینیم که این سه شخصیت که اکنون با هم می‌جنگند، باید با هم همدست باشند تا نه تنها توحید انسانی و توحید اجتماعی و توحید طبقاتی را تحقق دهند، بلکه تا حرکت تکاملی انسان را در مسیر تاریخ تسریع نمایند و در همان حال نیز به این حرکت جهت راستین ببخشند. هنگامی که دیکتاتوری غالب است، احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد، باوری فریبنده و خطرناک است و هنگامی که سرمایه‌داری حاکم است، ایمان به دموکراسی و آزادی انسان یک ساده لوحی است؛ و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم، کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بی‌تابی در برابر تحمل تنوع اندیشه‌ها و ابتکارها یک فاجعه است. بزرگ‌ترین فاجعه انسان امروز یک بعدی شدن است، نه تنها به آن تلقی که مارکوزه از آن دارد، بلکه با این تلقی که اگر تنها به یک سوسیالیسم مادی شده تکیه کنیم، از دو بعد تکامل وجودی آدمی دور افتاده‌ایم. کسی می‌تواند در درون خویش به پرورش ارزش‌های خدائی بپردازد و گسترش فطری خویش را و عظمت درونی خویش را وجهه همت خویش کند و به انعکاس خداوند در فطرت خویش بپردازد که در همان حال با سرنوشت مردم ستمدیده و محروم در آمیزد و رنج آنها را احساس کند و در مسیر رهائی آنان تلاش کند و از پلیدی‌های طبقاتی خویش، برای سپردن خود به سرنوشت طبقاتی مردمی که از همه نعمت‌های خداوند محروم‌اند، در گذرد و در همان حال کسی می‌تواند در همدردی با توده‌ها تا این حد پیش رود و مخلصانه پیش رود و ایثار وجودی کند که در درون خویش ارزش‌های انسانی را پرورده باشد و نیز کسی می‌تواند این دو را هماهنگ هم پیش برد که از تنگنای جنینی تعصب و خودپرستی فکری و ذهنی رها گردد و به آزادی دیگران حرمت نهد و تحمل عقیده مخالف را تا سرحدی که برای همه متعصبان، جزمی‌ها، دگماتیست‌ها حیرت‌آور است، به دست آورد» (م. آ - ج 2 - ص 148 – 149 – 150).

ادامه دارد